ابـن شـهـر آشـوب روایت کرده است که اوّل مرتبه (ثُوَیْبَه ) آزاد کرده ابـولهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او (حلیمه سعدیّه ) آن حضرت را شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـی گـفـتـه انـد کـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از برای خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامی که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود
********************
ابن شهر آشوب و قطب راوندی و دیگران روایت کرده اند از حلیمه بنت أ بی ذؤ یب که نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبیله مُضَر و حلیمه زوجه حارث بن عبدالعُزّی بود، حلیمه گـفت که در سال ولادت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالی و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـیـد و بـا جـمـعـی از زنـان بـنـی سـعـد بـن بـکـر بـه سـوی مـکـّه آمدیم که اطفال از اهل مکّه بگیریم و شیر بدهیم و من بر ماده الاغی سوار بودم کم راه ، و شتر ماده ای هـمـراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان او جاری نمی شد و فرزندی همراه داشتم که در پـسـتـان مـن آن قدر شیر نمی یافت که قناعت به آن تواند کرد و شبها از گرسنگی دیده اش آشنای خواب نمی شد و چون به مکّه رسیدیم هیچیک از زنان محمّد صلی اللّه علیه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛

برای آنکه آن حضرت یتیم بود و امید و احسان از پدران می باشد، پس ناگاه من مردی را با عظمت یافتم که ندا همی کرد و فرمود: ای گروه مرضعات ! هیچ کس هست از شما که طفلی نیافته باشد؟ پرسیدم که این مرد کیست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سیّد مکّه است ، پس من پیش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو کیستی ؟ گفتم : زنی از بنی سعدم و حلیمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم کرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَیِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فیهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نیکوست سعادت و حلم که در آنها است عزت دهر و عزّ ابدی .
آنـگـاه فـرمـود: ای حلیمه ، نزد من کودکی است یتیم که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلّم نـام دارد و زنـان بـنـی سـعـد او را نپذیرفتند و گفتند او یتیم است و تمتّع از یتیم متصوّر نـمـی شـود و تـو بـدیـن کـار چـونـی ؟ چـون مـن طـفـل دیـگـر نـیـافته بودم آن حضرت را قـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شیفته جـمـال مبارکش شدم ؛ پس آن دُرّ یتیم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوی من افکند نوری از دیده های او ساطع شد و آن قرّه العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتی تناول کرد و پستان چپ را قبول نکرد و برای فرزند من گذاشت و از برکت آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافی بود و چون به نزد شوهر خـود بـردم آن حـضـرت را شـیـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـاری شـد. آن قـدر کـه مـا را و اطفال ما را کافی بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار کردم رو به کعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده کرد و به سخن آمد و گفت : از بـیـمـاری خـود شـفـا یـافـتم و از ماندگی بیرون آمدم از برکت آنکه سیّد مرسلان و خاتم پـیـغـمـبران و بهترین گذشتگان و آیندگان بر من سوار شد و با آن ضعف که داشت چنان رهوار شد که هیچ یک از چهار پایان رفیقان ما به آن نمی توانستند رسید و جمیع رفقا از تـغـیـیـر احـوال مـا و چهارپایان ما تعجّب می کردند و هر روز فراوانی و برکت در میان ما زیـاده می شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه گرسنه برمی گشتند. و حیوانات ما سـیـر و پرشیر می آمدند. در اثنای راه به غاری رسیدیم و از آن غار مردی بیرون آمد که نـور از جَبینش به سوی آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالی مـرا مـوکـّل گردانیده است به رعایت او، و گلّه آهوئی از برابر ما پیدا شدند و به زبان فـصـیح گفتند: ای حلیمه ! نمی دانی که که را تربیت می نمائی ! او پاکترین پاکان و پـاکـیـزه تـریـن پـاکـیزگان است . و به هر کوه و دشت که گذشتم بر آن حضرت سلام کـردنـد؛ پس برکت و زیادتی در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت . و هرگز در جامه های خود حَدَث نکرد (بلکه هیچ گاهی مدفوعی از آن جناب دیده نگشت چه آنکه در زمین فرو می شد) و نگذاشت هرگز عورتش را کـه گـشـوده شـود و پـیـوسته جوانی را با او می دیدم که جامه های او را بر عورتش می افکند و محافظت او می نمود.
پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـیت کردم ؛ پس روزی با من گفت که هر روز بـرادران مـن بـه کـجـا می روند؟ گفتم : به چرانیدن گوسفندان می روند. گفت : امروز من نیز با ایشان موافقت می کنم . چون با ایشان رفت گروهی از ملائکه او را گرفتند و بر قلّه کوهی بردند و او را شست و شو کردند؛ پس فرزند من به سوی ما دوید و گفت : محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم را دریابید که او را بردند و چون به نزد او آمدم ، دیدم که نوری از او به سوی آسمان ساطع می گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسیدم و گفتم : چـه شـد تـرا؟ گـفـت : ای مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئی از او ساطع بود از مُشک نـیکوتر. و کاهنی روزی او را دید و نعره زد و گفت : این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید و عرب را متفرّق سازد.
منتهی الامال
مطالب مشابه
لحظات آخر عمر پیامبر (ص) وممانعت از نوشتن نامه رسول خدا
ذکر بعضی از وقایع شب تولد پیامبر (ص)۲
ذکر بعضی از وقایع شب تولد پیامبر (ص)
در ولادت با سعادت پیامبر اسلام (ص)
در ذکر نسب رسول خدا (ص) ازدواج ووفات عبدالله(ع)
در ذکر نسب رسول خدا (ص) {عبدالله}
ذکر نسب رسول خدا (ص){ عبدالمطلب وحفر زمزم)
در ذکر نسب پیامبر اسلام (ص) {عبد المطلب}
در ذکر نسب پیامبر (ص) {هاشم}
در ذکر نسب پیامبر اسلام (ص) {عبد مناف}
در ذکر نسب پیامبر اسلام (ص) {مدرکه تا قصی}
در ذکر نسب رسول خدا{مضر- الیاس}
در ذکر نسب پیامبر (ص) -(عدنان معد نزار)
در نسب شریف حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم