چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

بدون نظر »

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادی ام به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

شهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی

۱ نظر »

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی

ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آیی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آیی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آیی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آیی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آیی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آیی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

شهریار

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

بدون نظر »

گر باز دگرباره ببینم مگر اورا

دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید

تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

سوگند خورم من به خدا و به سر او

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

چندان که رسانید بلاها به سر من

یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه

رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

بدون نظر »

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

بدون نظر »

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را