مناجات

بدون نظر »

بار الها، ما ظلوم و هم جهول
از تو می‌خواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل می‌شود
وز تعلم، علم حاصل می‌شود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
شیخ بهایی

مناجات

بدون نظر »

ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست
حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم
داغ تو داریم و سگ داغدار
می‌نپذیرند شهان در شکار
هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم
بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای
جز تو نداریم نوازنده‌ای
از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست
دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا
جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فرو خوانده‌ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما
درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو
نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان
نظامی

توحید

بدون نظر »

دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی
«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
نقطه‌ای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می
می‌برد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ
کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر
هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت
عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی
این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی
زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه
جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
شیخ بهایی

ستایش خدا

بدون نظر »

سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى
که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتى که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتى هم نه زیباست
که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود
کجاهستش را مدت نپینود

و گر کى بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى
نه علم ذات او باشد نهانى

زمان از وى پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
ادامه نوشتار »

خدا شناسی از طریق مشاهده طبیعت

بدون نظر »

تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار

وز او هر لحظه‌ای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است

کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند

همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال

چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند

دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش

همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده

عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک

ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش

چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت

موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه

همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر

جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده

نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
شیخ محمود شبستری

بگسلم از تو، با که پیوندم؟

بدون نظر »

بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم

کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم

اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم

بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم

دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم
بابا افضل الدین کاشانی

میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

بدون نظر »

می‌برد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن

دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر

هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج

«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی

این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح

زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی

زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه

جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
شیخ بهایی

درد خود را دوا هم از خود جوی !

بدون نظر »

دست او، طوق گردن جانت
سر بر آورده از گریبانت

به تو نزدیک تر زحبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید

چند گردی به گرد هر سر کوی ؟
درد خود را دوا هم از خود جوی !

لانه کیست کاینات آشام ؟
عرش تا فرش در کشیده به کام

هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی ماند و نه رنگ

نقطه ای ، زین دوایر پر کار
نیست بیرون زدور این پرگار

چه مرکب در این قضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط

بلکه مقراض قهرمان حقست
قاطع وصل کلما خلق است

هندوی نفس راست غل دوشاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
شیخ بهایی

نهی از شبیه ساختن خدا به مخلوق

بدون نظر »

خزاز و محمد بن حسین گویند: خدمت حضرت رضا شرفیاب شدیم و براى آن حضرت نقل کردیم، روایتی که: محمد(ص) پروردگارش را بصورت جوان آراسته سى ساله دیده و گفتم: هشم و بن سالم و صاحب طلاق و میثمى میگویند: خدا تا ناف میان خالى بود و باقى تنش توپر، حضرت براى خدا به سجده افتاد و فرمود: منزهى تو، ترا نشناختند و یگانه‏ ات ندانستند، از این رو برایت صفت ترا شیدند، منزهى تو، اگر ترا میشناختند به آنچه خود را توصیف کرده اى توصیف میکردند، منزهى تو، چگونه به خود اجازه دادند که ترا به دیگرى تشبیه کنند بار خدایا، من ترا جز به آنچه خود ستوده‏ اى نستایم و به مخلوقت مانند نسازم، تو هر خیرى را سزاوارى، مرا از مردم ستمگر قرار مده سپس به ما توجه نمود و فرمود: هر چه به خاطرتان گذشت خدا را غیر آن دانید، بعد فرمود: ما آل محمد طریق معتدلى (صراط مستقیمى) باشیم که غلو کننده به ما نرسد و عقب افتاده از ما نگذرد (مثل آنکه ما امیرالمؤمنین علیه‏السلام را خلیفه بلافصل دانیم ولى یک دسته غلو کرده او را خدا دانند و یک دسته عقب افتاده در رتبه چهارمش دانند، این دو دسته باید در عقیده خود را به ما که در حد وسطیم رسانند تا نجات یابند) اى محمد هنگامیکه رسول خدا(ص) به عظمت پروردگارش نظر افکند جوان آراسته و در سن سى سالگى بود اى محمد! پروردگار عزوجل من بزرگتر از این است که به صفت آفریدگان باشد. عرضکردم: قربانت گردم، کى بود که دو پایش در سبزه بود؟ فرمود: محمد (صلی الله علیه و اله وسلم) بود که چون با دل متوجه پرودگارش شد، خدا او را در نورى مانند نور حجت (معارف و عقول) قرار داد تا آنجا که آنچه در حجت بود برایش هویدا گشت، همانا نور خدا سبز و سرخ و سفید و رنگهاى دیگر است، اى محمد! عقیده ما همان است که قرآن و حدیث به آن گواهى دهد.
اصول کافی جلد ۱ باب نهى از توصیف خدا به غیر آنکه خود توصیف نموده روایت ۳

روش درست خدا شناسی

بدون نظر »

ابن عتیک گوید: به امام صادق علیه‏ السلام نامه نوشتم و توسط عبدالملک بن اعین فرستادم که: مردمی در عراق خدا را به شکل و ترسیم وصف میکنند، اگر صلاح دانید خدا مرا قربانت کند روش درست خداشناسی را برایم مرقوم دارید. حضرت به من چنین نوشت: خدایت رحمت کناد از خداشناسی و عقیده مردم معاصرت سئوال کردی، برتر است آن خدائیکه چیزی مانند او نیست و او شنوا و بیناست، برتر است از آنچه توصیف کنند: توصیف کنندگانی که او را به مخلوقش تشبیه کنند و بر او تهمت زنند،بدان که- خدایت رحمت کناد – روش درست خدا شناسی آن است که قران در باره صفات خدای جل عزه بدان نازل شده ، نه سلب درست است و نه تشبیه (یعنی نه نفی و انکار خدا و نه تشبیه او به مخلوق) اوست خدای ثابت موجود، برتر است خدا از آنچه واصفان گویند، از قرآن تجاوز نکنید که پس از توضیح حق گمراه شوید.
اصول کافی جلد ۱ باب نهی از توصیف خدا به غیر آن که خود توصیف نموده روایت ۱
– ابو حمزه گوید: امام چهارم علیه‏ السلام به من فرمود: ای ابا حمزه: همانا خدا بهیچ محدودیتی توصیف نشود، پروردگار ما بزرگتر از وصف است، چگونه به محدودیت وصف شود آنکه حدی ندارد بینائیها او را درک نکنند و او بینائیها را درک کند و او لطیف و آگاهست.
اصول کافی جلد ۱ باب نهی از توصیف خدا به غیر آن که خود توصیف نموده روایت۲