فراق امام زمان (عج)

بدون نظر »

تاکى به تمناى وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
اى تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غایب ز میانه
************
رفتم به در صومعه‌ى عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنى که تو را مى طلبم خانه به خانه
**********
روزى که برفتند حریفان پى هر کار
زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجى به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همى جوید و من صاحب خانه
*********
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویى تو
هر جا که روم،پرتو کاشانه تویى تو
در میکده و دیر که جانانه تویى تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویى تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
**************
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روى تو در پیر و جوان دید
یعنى همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
*************
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچه‌ى بشکفته‌ى این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
*************
بیچاره بهایى که دلش زار غم توست
هر چند که عاصى است، زخیل خدم توست
امید وى از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالى به امید کرم توست
یعنى که گنه را به از این نیست بهانه
شیخ بهایی

ملاقت امام زمان (ع) با اسماعیل هرقلى

بدون نظر »

عـالم فاضل على بن عیسى اربلى در ( کشف الغمه ) مى فرماید که خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن کـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود کـه او را اسـمـاعـیـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـریـه اى بـود کـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـویـنـد وفات کرد در زمان من ، و من او را ندیدم حکایت کرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّین ، گفت : حکایت کرد از براى من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـیـزى کـه آن را ( تـوثـه ) مى گویند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک مى رفت و این الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّین على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سـیـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـیـسـت الا بـه بـریـدن و اگـر ایـن را ببریم شاید رگ اکـحـل بـریـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـریـده شـد اسـمـاعـیل زنده نمى ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتکب آن نمى شویم . سید بـه اسـمـاعـیـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـایـم شـاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجى توانند کرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـیـد آنـهـا نـیـز جـمـیـعـا هـمـان تـشـخـیـص ‍ کـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد.
ادامه نوشتار »

عزیز مصر ولایت! ولی عصر! کجایی؟

۱ نظر »

مدینه، مکه، نجف، کاظمین، کرب‌و‌بلایی
عزیز مصر ولایت! ولی عصر! کجایی؟

صفا و مروه و حجر و حطیم و کعبه و زمزم
تمام، دیده به ره دوختند تا تو بیایی

گهی به سامره گاهی کنار مسجد کوفه
گهی برای زیارت کنار قبر رضایی

بیا که پرچم خون خداست چشم‌به‌راهت
بیا که منتقم خون سیدالشهدایی

خدا کند به حرم با دو چشم خویش ببینم
که بین حجر و حجر رخ به حاجیان بنمایی

رسد ندای انا المهدی‌ات ز کعبه به عالم
از این ندا همه را جان دهی و دل بربایی

سپاه بدر و سپاه تو هم عدد بود آری
تو در مقام و جلال و شرف، رسول خدایی

ز چشم خود گله دارم نه از تو ای گل نرگس
که با منی همه جا و نبینمت به کجایی

پیمبر است به شهر مدینه چشم‌به‌راهت
که اشک ریزی و بر انتقام فاطمه آیی

دعای شیعه همین ذکر «میثم» است که
گوید عزیز فاطمه! مولا! بیا تو صاحب مایی
نخل میثم حاج غلام رضا سازگار

حکایت مرد هندی در جستجوی امام زمان (ع)

بدون نظر »

ابـو سـعـیـد غـانـم هـنـدی گـویـد: مـن در یـکـی از شـهـرهـای هـنـدوسـتـان که بکشمیر داخله معروفست بودم و رفقائی داشتم که کرسی نشین دست راست سلطان بودند، آنـهـا ۴۰ مـرد بـودنـد. هـمـگـی چـهـار کـتـاب مـعـروف : تـورات ، انجیل ، زبور، صحف ابراهیم را مطالعه می کردند، من و آنها میان مردم قضاوت می کردیم و مـسـائل دیـنـشـان را بـه آنـهـا تـعـلیـم نـمـوده ، راجـع بـه حلال و حرامشان فتوی می دادیم و خود سلطان و مردم دیگر، در این امور به ما رو می آوردند، روزی نـام رسـول خـدا را مـطرح کردیم و گفتیم : این پیغمبری که نامش در کتب است ، ما از وضعش ‍ اطلاع نداریم ، لازمست در این باره جستجو کنیم و به دنبالش برویم ، همگی راءی دادنـد و تـوافـق کـردنـد کـه مـن بـیرون روم و در جستجوی این امر باشم ، لذا من از کشمیر بـیـرون آمـدم و پـول بـسـیـاری هـمـراه داشـتـم ، ۱۲ مـاه راه رفـتـم تـا نـزدیـک کابل رسیدم ، مردمی ترک سر راه بر من گرفتند و پولم را بردند و جراحات سختی به مـن زدنـد و و بـه شـهـر کـابلم بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا دانست ، بشهر بلخم فـرسـتـاد و سلطان آنجا در آن زمان ، داوود بن عباس بن ابی اسود بود، درباره من به او خـبـر دادنـد کـه : من از هندوستان بجستجوی دین بیرون آمده و زبان فارسی را آموخته ام و با فقهاء و متکلمین مباحثه کرده ام .
داود بـن عباس دنبالم فرستاد و مرا در مجلس خود احضار کرد: و دانشمندان را گرد آورد تا بـا مـن مـبـاحـثـه کنند، من بآنها گفتم : من از شهر خود خارج شده ، در جستجوی پیغمبری می بـاشـم کـه نـامـش را در کـتـابـها دیده ام . گفتند: او کیست و نامش چیست ؟ گفتم : محمد است . گـفـتـند: او پیغمبر ماست که تو در جستجویش هستی ، سپس شرایع او را از آنها پرسیدم ، آنها مرا آگاه ساختند.
بـآنـها گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است ولی نمی دانم او همین است که شما معرفیش مـی کـنـید یا نه ؟ شما محل او را به من نشان دهید تا نزدش روم و از نشانه ها و دلیل هایی کـه مـی دانـم از او بـپـرسـم ، اگـر همان کسی بود که او را می جویم به او ایمان آورم . گفتند: او وفات کرده است صلی الله علیه وآله . گفتم : جانشین و وصی او کیست ؟ گفتند: ابـوبـکـر اسـت . گـفتم : این که کنیه او است ، نامش را بگویید، گفتند: عبدالله ابن عثمان اسـت و او را بـقریش منسوب ساختند. گفتم : نسب پیغمبر خود محمد را برایم بگویید، آنها نـسـب او را گـفـتند، گفتم : این شخص ، آن که من می جویم نیست . آن که من در طلبش هستم ، جـانـشـیـن او بـرادر دیـنـی او و پـسـر عـمـوی نـسـبـی او و شـوهر دختر او و پدر فرزندان (نـوادگـان ) اوسـت ، و آن پسر را در روی زمین ، نسلی جز فرزندان مردی که خلیفه اوست نـمـی بـاشـد، نـاگـاه هـمـه بر من تاختند و گفتند: ای امیر! این مرد از شرک بیرون آمده و بسوی کفر رفته و خون او حلال است .
من بآنها گفتم : ای مردم ! من برای خود دینی دارم که بآن گرویده ام و تا محکمتر از آن را نـیـابـم از آن دسـت بـر ندارم ، من اوصاف این مرد را در کتابهایی که خدا بر پیغمبرانش نازل کرده دیده ام و از کشور هندوستان و عزتی که در آنجا داشتم بیرون آمده در جستجوی او بـرآمـدم ، و چـون از پـیـغـمـبـری کـه شـما برایم ذکر نمودید تجسس کردم ، دیدم او آن پیغمبری که در کتابها معرفی کرده اند نیست ، از من دست بردارید.
حاکم آنجا نزد مردی فرستاد که نامش حسین بن اشکیب بود و او را حاضر کرد، آنگاه به او گـفـت بـا ایـن مـرد هـنـدی مـبـاحـثـه کـن ، حـسـیـن گفت : خدا اصلاحت کند. در این مجلس فقها و دانـشـمـنـدانـی هـستند که برای مباحثه با او، از من داناتر و بیناترند، گفت : هر چه من می گویم بپذیر، با او در خلوت مباحثه کن و به او مهربانی نما.
پـس از آنـکـه بـا حـسین بن اشکیب گفتگو کردم ، گفت : کسی را که تو در جستجویش هستی هـمـان پـیـغـمـبـری است که اینها معرفی کردند، ولی موضوع جانشینش چنان که اینها گفتند نـیـست ، این پیغمبر نامش محمد بن عبدالله بن عبد المطلب است و وصی و جانشین او علی بن ابـیـطـالب بن عبد المطلب ، شوهر فاطمه دختر محمد و پدر حسن و حسین نوادگان محمد می باشد.
غـانـم ابـوسـعـیـد گـوید: من گفتم : الله اکبر اینست کسی که من در جستجویش هستم ، سپس بـسـوی داود بـن عـبـاس بـازگـشـتـم و گـفـتـم : ای امیر: آنچه را می جستم پیدا کردم . و من گـواهـی دهـم که معبودی جز خدا نیست و محمد رسول اوست ، او با من خوش رفتاری و احسان کرد و به حسین گفت : از او دلجوئی کن .
من بسوی ! او رفتم و با او انس گرفتم ، او هم نماز و روزه و فرائضی را که مورد نیازم بـود، به من تعلیم نمود به او گفتم ، ما در کتابهای خود می خوانیم که محمد صلی الله عـلیـه وآله آخـریـن پـیـغـمبران بوده و پس از او پیغمبری نیاید و امر رهبری بعد از او با وصی و وارث و جانشین بعد از اوست ، سپس با وصی او پس از وصی دیگر و فرمان خدا همواره در نسل ایشان جاریست تا دنیا تمام شود. پس وصی وصی محمد کیست ؟ گفت : حسن و بـعـد از او حـسین فرزندان محمد صلی الله علیه وآله اند. آنگاه امر وصیت را کشید تا به صاحب الزمان علیه السلام رسید، سپس ‍ از آنچه پیش آمده (غیبت امام و ستمهای بنی عباس ) مرا آگاه ساخت . از آن زمان من مقصودی جز جستجوی ناحیه صاحب الزمان را نداشتم .
عـامـری گـویـد: سـپـس او بقم آمد و در سال ۲۶۴ همراه اصحاب ما (شیعیان ) شد و با آنها بیرون رفت تا به بغداد رسید و رفیقی از اهل سند همراه او بود که با او هم کیش بود.
عـامـری گوید: غانم به من گفت : من از اخلاق رفیقم خوشم نیامد و از او جدا شدم ، و رفتم تـا به عباسیه (قریه ای بوده در نهر الملک ) رسیدم . مهیای نماز شدم و نماز گزاردم و دربـاره آنـچه در جستجویش برخاسته بودم ، می اندیشیدم که ناگاه شخصی نزد من آمد و گـفـت : تـو فـلانـی هـسـتـی ؟ – و اسم هندی مرا گفت : – گفتم : آری ، گفت : آقایت ترا می خواند، اجابت کن .
همراهش رهسپار شدم و او همواره مرا از این کوچه به آن کوچه می برد تا به خانه و باغی رسـیـد، حـضـرت را در آنـجـا دیدم نشسته است ، به لغت هندی فرمود: خوش آمدی ، ای فلان ! حـالت چـطـور اسـت ؟ و فـلانـی و فـلانـی کـه از آنـهـا جـدا شـدی چـگـونـه بـودنـد؟ تـا چهل نفر شمرد و از یکان یکان آنها احوالپرسی کرد، سپس آنچه در میان ما گذشته بود، بـه مـن خـبـر داد و هـمـه ایـنـهـا بـه لغـت هـنـدی بـود، آنـگـاه فـرمـود: مـی خـواسـتـی بـا اهـل قـم حـج گـزاری ؟ عـرض کـردم : آری ، آقـای مـن ! فـرمـود: امـسـال بـا آنـهـا حـج مـگزار و مراجعت کن ، و سال آینده حج گزار سپس کیسه پولی که در مـقـابـلش بـود، پیش من انداخت و فرمود: این را خرج کن ، و در بغداد نزد فلانی – نامش را برد- مرو، و به او هیچ مگو.
عامری گوید: سپس در قم نزد ما آمد و پس از فتح و پیروزی (رسیدن بمقصود و دیدار امام عـلیه السلام ) بما خبر داد که رفقای ما از عقبه بر گشتند، و غانم بطرف خراسان رفت ، چـون سـال آینده شد، بحج رفت و از خراسان هدیه ای برای ما فرستاد و مدتی در آنجا بود و سپس وفات یافت – خدایش بیامرزد.
اصول کافی جلد ۲ باب زندگانی حضرت صاحب الزمان (ع) روایت ۳

مختصری از زندگانی امام زمان (ع)

بدون نظر »

آن حضرت در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجری متولد شده است .
احـمـد بـن مـحـمـد گـویـد: هنگامیکه زبیری کشته شد، این مکتوب از جانب امام حسن عسکری عـلیه السلام بیرون آمد: (((اینست مجازات کسیکه بر خدا نسبت به اولیائش دروغ بندد، او گـمـان کرد که مرا خواهد کشت و نسلم قطع میشود، چگونه قدرت خدا را مشاهده کرد؟ و بـرای و پـسـری مـتـولد شـد کـه او را (((م ح م د))) نـام گـذاشـت ، و در سال ۲۵۶

اصول کافی جلد ۲ باب زندگانیحضرت صاحب الزمان علیه السلام روایت ۱
********************
ضـوء بـن عـلی از مـردی از اهـل فـارس کـه نـامـش را بـرده نـقـل ، مـیکـنـد کـه : بـه سـامـرا آمـدم و بـه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام چسبیدم ، حـضـرت مـرا طلبید، من وارد شدم و سلام کردم فرمود: پس دربان ما باش ، من همراه خادمان در خـانـه حـضـرت بـودم ، گـاهـی میرفتم ، هر چه احتیاج داشتند از بازار میخریدم ، و زمانیکه در خانه ، مردها بودند، بدون اجازه وارد میگشتم .
روزی(بدون اجازه ) بر حضرت وارد شدم و او در اتاق مردها بود، ناگاه در اتاق حرکت و صـدائی شـنـیدم ، سپس به من فریاد زد: بایست ، حرکت مکن : من جراءت در آمدن و بیرون رفـتن نداشتم ، سپس کنیزکی که چیز سرپوشیده ای همراه داشت ، از نزد من گذشت : آنگاه مـرا صـدا زد کـه درآی، مـن وارد شـدم و کـنـیز را هم صدا زد، کنیز نزد حضرت بازگشت ، حضرت به کنیز فرمود: از آنچه همراه داری، روپوش بردار، کنیز از روی کودکی سفید و نـیـکو روی پرده برداشت ، و خود حضرت روی شکم کودک را باز کرد، دیدم موی سبزی کـه بـسـیـاهـی آمیخته نبود از زیر گلو تا نافش روئیده است ، پس فرمود: این است صاحب شـمـا و بـه کـنـیـز امـر فـرمود که او را ببرد، سپس من آن کودک را ندیدم ، تا امام حسن علیه السلام وفات کرد
اصول کافی جلد ۲ باب اشـــاره و نـــص بـــر صـــاحـــب خـــانـــه (امـــام زمـــان عجل الله تعالی فرجه و) علیه السلام روایت ۶

در بـــیـــان خـــلقـــت و شـــمـائل حـضـرت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلّم

بدون نظر »

بـدان کـه حـضـرت رسـول صلی اللّه علیه و آله و سلّم در دیده ها با عظمت می نمود و در سـیـنه ها مهابت او بود، رویش از نور می درخشید مانند ماه شب چهارده ، از میانه بالا اندکی بـلنـدتـر بـود و بـسـیار بلند نبود و سر مبارکش بزرگ بود و مویش نه بسیار پیچیده بـود و نـه بـسـیـار افـتـاده و مـوی سـرش اکثر اوقات از نرمه گوش نمی گذشت و اگر بـلنـدتـر مـی شد میانش را می شکافت و بر دو طرف سر مـی افـکـنـد و رویش سفید و نورانی بود و گشاده پیشانی بود و ابرویش باریک بود و مـقـوّس و کشیده بود و رگی در میان پیشانیش بود که هنگام غضب پرمی شد و برمی آمد و بینی آن جناب باریک و کشیده بود و میانش اندکی برآمدگی داشت و نوری از آن می تافت و مـحـاسـن شـریفش انبوه بود و دندانهایش سفید و برّاق و نازک و گشاده بود گردنش در صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائی بـود کـه از نـقـره مـی سـازنـد و صیقل می زنند.
اعـضـای بـدنـش همه معتدل و سینه و شکمش برابر یکدیگر بود. میان دو کتفش پهن بود و سـر اسـتخوانهای بندهای بدنش قوی و درشت بود و اینها از علامات شجاعت و قوّت است و در مـیـان عـرب مـمـدوح است . بدنش سفید و نورانی بود و از میان سینه تا نافش خط سیاه باریکی از مو بود مانند نقره که صیقل زده باشند و در میانش ‍ از زیادتی صفا خطّ سیاهی نـمـایـد و پستانها و اطراف سینه و شکم آن حضرت از مو عاری بود و ذراع و دوشهایش مو داشـت انگشتانش کشیده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و کشیده بود. کف پاهایش هموار نـبـود بـلکـه مـیانش از زمین دور بود و پشت پاهایش بسیار صاف و نرم بود به حدّی که اگر قطره آبی بر آنها ریخته می شد بند نمی شد
منتهب الامال

مطالب مشابه
دوران شیر خوارگی پیامبر (ص)
لحظات آخر عمر پیامبر (ص) وممانعت از نوشتن نامه رسول خدا
ذکر بعضی از وقایع شب تولد پیامبر (ص)۲
ذکر بعضی از وقایع شب تولد پیامبر (ص)
در ولادت با سعادت پیامبر اسلام (ص)
در ذکر نسب رسول خدا (ص) ازدواج ووفات عبدالله(ع)
در ذکر نسب رسول خدا (ص) {عبدالله}
ذکر نسب رسول خدا (ص){ عبدالمطلب وحفر زمزم)

دوران شیر خوارگی پیامبر (ص)

بدون نظر »

ابـن شـهـر آشـوب روایت کرده است که اوّل مرتبه (ثُوَیْبَه ) آزاد کرده ابـولهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او (حلیمه سعدیّه ) آن حضرت را شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـی گـفـتـه انـد کـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از برای خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامی که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود
********************
ابن شهر آشوب و قطب راوندی و دیگران روایت کرده اند از حلیمه بنت أ بی ذؤ یب که نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبیله مُضَر و حلیمه زوجه حارث بن عبدالعُزّی بود، حلیمه گـفت که در سال ولادت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالی و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـیـد و بـا جـمـعـی از زنـان بـنـی سـعـد بـن بـکـر بـه سـوی مـکـّه آمدیم که اطفال از اهل مکّه بگیریم و شیر بدهیم و من بر ماده الاغی سوار بودم کم راه ، و شتر ماده ای هـمـراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان او جاری نمی شد و فرزندی همراه داشتم که در پـسـتـان مـن آن قدر شیر نمی یافت که قناعت به آن تواند کرد و شبها از گرسنگی دیده اش آشنای خواب نمی شد و چون به مکّه رسیدیم هیچیک از زنان محمّد صلی اللّه علیه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛
ادامه نوشتار »

لحظات آخر عمر پیامبر (ص) وممانعت از نوشتن نامه رسول خدا

بدون نظر »

عبد اللّه بن عبّاس گوید:
چون زمان رحلت رسول خدا (ص) فرا رسید گروهی که عمر بن خطّاب نیز در میان آنان بود در خانه حضور داشتند، رسول خدا (ص) فرمود: بیائید نامه ای برای شما بنویسم تا هرگز پس از آن گمراه نشوید. عمر گفت : چیزی نیاورید که درد بر او غلبه کرده ، و قرآن نزد شما هست ، و کتاب خدا ما را کافی است . میان اهل خانه اختلاف افتاد و به مخاصمه پرداختند، عدّه ای می گفتند برخیزید (کاغذ بیاورید) تا رسول خدا برایتان بنویسد، و عدّه ای دیگر سخن عمر را می گفتند. چون سر و صدا بلند شد و اختلاف بالا گرفت رسول خدا (ص) فرمود: از نزد من برخیزید (و مرا تنها بگذارید).
عبید اللّه بن عبد اللّه بن عتبه گوید: ابن عبّاس همیشه می گفت : تمام مصیبت ها از همان وقتی آغاز شد که با اختلاف و شلوغ کاری خود مانع از آن شدند که رسول خدا (ص) آن نوشته را بر ایمان بنویسد.

جُنَید بغدادی

بدون نظر »

شیخ ابوالقاسم جُنَید بغدادی، صوفی مشهور معروف به سید الطایفه، پدرش محمد بن جنید قوایری بغدادی بود.

شیخ ابوالقاسم، در زمانی که صوفیان در نیمه دوم قرن سوم بیشتر در بغداد زندگی می‌کردند، او از معروف‌ترین آن‌ها و از مشایخ صوفیان بود و سری سقطی دایی او بود. اصلیت او از نهاوند در ایران است ولی در بغداد زندگی می‌کرد. او زاهدی عابد و عارفی واصل بود و چون زیاد اهل سفر نبود مریدان و شاگردان از جاهای دیگر به دیدار او به بغداد می‌آمدند. پس از اواسط قرن سوم که ارتباط اهل سلوک با هم بیشتر شد تعالیم جنید بغدادی و ابوبکر شبلی به شهرهای دیگر نفوذ کرد و چون جنید تقریباً در راس صوفیه قرار دارد بسیاری از صوفیان بعد از او طریقه خود را منسوب به او می‌دانند.
ادامه نوشتار »

احمد بن ابى عبد اللّه برقى

بدون نظر »

ولادت
شیخ ابو جعفر، احمد بن محمد بن خالد بن عبد الرحمن بن محمد بن علی برقی ، از راویان حدیث و از فقهای بزرگ شیعه و از یاران ائمه علیهم السلام به شمار می آید.
احمد در روستای ((برق رود)) از توابع شهر قم به دنیا آمد.
او اصالتاً از کوفه است . جد بزرگ او محمد بن علی از یاران زید بن علی بن الحسین علیهماالسلام بود که در برابر حکومت ظلم و ستم بنی امیه قیام کرده و در زندان یوسف بن عمر به شهادت رسید.
خالد، پدر بزرگ احمد در حالی که کودکی خردسال بود همراه پدرش عبد الرحمن بن محمد از کوفه آواره شدند و به شهر قم پناه آوردند.
شهر قم در آن زمان پناهگاه شیعیان محمد و آل محمد صلوات اللّه علیهم بود و بسیاری از روات بزرگ شیعه در این شهر زندگی می کردند.
ادامه نوشتار »