مسعودی ، در ((شرح مقامات )) حکایت کرده است که چون مهدی – خلیفه عباسی – به بصره وارد شد، ((ایاس بن معاویه )) را دید و در حال او کودکی بیش نبود و چهار صد تن از دانشمندان و سالخوردگان به دنبالش می رفتند. مهدی ، کارگزار خویش را گفت : در میان اینان جز این نوجوان ، سالخورده ای نیست که پیشاپیش آنان حرکت کند؟ سپس ‍ مهدی ، رو به ((ایاس )) کرد و گفت : جوان چند سال داری ؟ و او گفت : خدا زندگی امیر را طولانی کناد! همسن ((اسامه بن زید بن حارثه ))ام که پیامبر (ص ) او را به امیری سپاه برگزید و ابوبکر و عمر نیز در میان آنان بودند. مهدی گفت : پیش آی ! – خداوند ترا برکت دهاد!
*****************

گفته اند: ایاس بن معاویه سه زن را نگریست که از چیزی ترسیدند. ایاس ‍ گفت : از این سه ، یکی باردار است و دیگری شیرده است و آن دیگری باکره . از آنان پرسیدند و زنان گفتند: چنین است . ایاس را پرسیدند: از کجا دانستی ؟ گفت : چون ترسیدند، یکی دست بر شکم نهاده ، و آن دیگری بر سینه و سدیگر بر شرمگاه .
****************
ایاس بن معاویه مردی را دید، که هیچگاه او را ندیده بود و گفت : این مرد غریب است ، اهل واسط است ، معلم کودکانست و از او غلامی سیاه گریخته است . مرد نیز جریان امر را چنان که او گفته بود، پذیرفت . ایاس را گفتند: از کجا این ها دانستی ؟ گفت : چون دیدم به هنگام راه رفتن به هر سو می نگرد، دانستم که غریب است . بر جامعه اش نیز سرخی خاک واسط را دیدم . و دیدم که چون بر کودکان می گذرد، آنان را سلام می گوید و به مردهای بزرگ نمی نگرد و چون به صاحب شکوهی می گذرد، به او توجهی ندارد. اما اگر به سیاه پوستی برخورد، به او نزدیک می شود و تیز می نگرد.
کشکول شیخ بهایی