ابو اسحق مزید وچهار شنبه

بدون نظر »

ابوالفرج معافی در کتاب ((جلیس و انیس )) آورده است که چهارشنبه ای ، ابواسحاق مزید به خانه نشسته بود که یاران به دیدنش ‍ آمدند و به او گفتند: خواهی که تا به ((عقیق )) و ((قبا)) و ناحیه ای از گورهای شهیدان رویم . که چنان که می بینی ، روزی خوش است .

ابواسحاق گفت : امروز چهارشنبه است و من ، از خانه بیرون نیایم . گفتند: از روز چهارشنبه چه ناخوش داشته ای ؟ چه ، امروز، روزی است که یونس ‍ بن متی ، در آن ، به دنیا آمد. گفت : پدر و مادرم فدایش ! و درود خدا بر او! و به همین سبب بود، که نهنگ او را بلعید. گفتند: روزی ست که پیامبر (ص ) در جنگ احزاب پیروز شد. گفت : آری ! اما، با چشم های از حدقه بیرون جسته و جان های به گلو رسیده .

حکایتی از بهلول وجنید آداب خوردن خوابیدن وسخن گفتن

بدون نظر »

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: «او مردی دیوانه است!»
گفت: «او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.»
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: «چه کسی؟»
شیخ گفت : «منم شیخ جنید بغدادی.»
بهلول پرسید: «تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟»
شیخ گفت: «آری.»
بهلول پرسید: «طعام چگونه می خوری؟»
شیخ جواب داد: «اول بسم الله می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم بسم الله می گویم و در اول و آخر دست می شویم.»
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت: «تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی!»
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: «یا شیخ این مرد دیوانه است.»
خندید و گفت: «سخن راست را از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.»
بهلول پرسید: «چه کسی هستی؟»
جواب داد: «شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند.»
بهلول گفت: «آیا سخن گفتن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
پرسید: «چگونه سخن می گویی؟»
شیخ گفت: «سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.»
بهلول گفت: «گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی دانی!»
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند: «یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!»
جنید گفت: «مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید.»
بهلول گفت: «از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
بهلول پرسید: «چگونه می خوابی؟»
شیخ گفت: «چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد.»
بهلول گفت: «فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی!»
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: «ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.»
بهلول گفت: «چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.»
شیخ گفت: «جزاک الله خیرا.»
بهلول ادامه داد: «و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.»

حکایتی از نامه نگاری یک پزشک

بدون نظر »

حکایت کرده اند که : پزشکی ، در خدمت پادشاهی بود. و به هنگام پیروزی ، نویسنده ای حضور نداشت ، تا فتح نامه نویسد. از این رو، از پزشک خواستند تا به وزیر نامه بنویسد و خبر پیروزی برساند. و پزشک نوشت : اما بعد، ما با دشمن ، در حقله ای چون دایره بیمارستان رویاروی بودیم . چنان که اگر آب دهان پرت می کردی ، به بالا نمی افتاد.
و گفته می شود: که به فرصت یکی دو جنبش نبض ، دشمن به بحرانی سخت دچار آمد و ای معتدل مزاج ! همه شان به نیکبختی تو، هلاک شدند.
*******************
و شبیه به این مضمون ، گفته ریاضی دانی ست که به هنگام مرگ گفت : پروردگار! ای آن که قطره دایره و پایان اعداد و جذر اصم را می دانی ، مرا به زوایه قائمه به پیشگاه خود بر! و به خط مستقیم ، محشور بدار

حکایتی از اجنه

بدون نظر »

از رساله مشهور: سرور ما و معتمد ما و پیر ما مولانا صفی الحق و الحقیقه و الدین عبدالرحمان که – پروردگار سایه او را بر ما و دیگر اهل ایمان پایدار کناد! – گفت : شیخ برهان الدین موصلی که مردی عالم بود و – خدا بر او ببخشاید! – مرا گفت : ما، از مصر به مکه روی آوردیم به قصد حج در اثنای راه بودیم که به منزلی فرود آمدیم و ماری به قصد ما بیرون آمد و مردم به کشتن او در ایستادند. و پسر عموی من ، بر آنان سبقت گرفت و آن را کشت . او پسر عمویم را چسبید و رها نکرد و ما می نگریستیم و تقلای آن را می دیدیم اما جن را نمی دیدیم . و مردم به اسب توسل جستند و او را پی گرفتند ولی قادر نشدند و او همچنان دوان رفت تا از چشم افتاد و این رویداد، بر ما سخت و سنگین شد و سرانجام در پایان روز، او را دیدیم که سخت و سنگین می آید. او را ملاقات کردیم و پرسیدم که : بر تو چه گذشت ؟ و او گفت چیزی نبود، جز این که آن مار را کشتم که دیدید و او با من چنان کرد و ناگهان خود را در میان گروهی جن دیدم که یکی می گفت : پدرم را کشت ، دیگری گفت پسر عمویم را کشت و آنان دم به دم در پیرامون من فزونی می گرفتند و ناگاه مردی را دیدم که مرا گرفت و گفت : بگو: من ، خداپرست و بر دین محمد هستم سپس به من و آن گروه اشاره کرد که : به داوری برویم ! و ما رفتیم ، تا به پیری بزرگ رسیدیم که بر سکویی نشسته بود و چون به حضور او رسیدیم ، گفت : رهایش کیند! و دعویتان را بگویید!
فرزندان گفتند: دعوی ما آنست که کشنده پدر مانست من گفتم : پناه بر خدا! ما، راهیان زیارت خانه خدا بودیم ، که به این منزل فرود آمدیم و ماری به قصد ما بیرون آمد و مردم به کشتن او در ایستادند و من نیز از آنان بودم و آن مار را زدم ، تا کشته شد.
پیر چون گفتار مرا شنید، گفت : رهایش کنید! من بر درخت خرمایی بودم که پیامبر(ص ) می گفت : آن که به سرو وضعی جز سرو وضع اصلی خود در آید، و کشته شود، نه دیه بر قاتل است و نه قصاص او را به منزلگاهش ‍ بازگردانید! سپس ، آنان پیش آمدند و مرا از جایگاه خود، به کاروان رساندند سر گذشت من ، این بود و سپاس خدا را.
کشکول شیخ بهایی

حکایاتی از ایاس ابن معاویه

بدون نظر »

مسعودی ، در ((شرح مقامات )) حکایت کرده است که چون مهدی – خلیفه عباسی – به بصره وارد شد، ((ایاس بن معاویه )) را دید و در حال او کودکی بیش نبود و چهار صد تن از دانشمندان و سالخوردگان به دنبالش می رفتند. مهدی ، کارگزار خویش را گفت : در میان اینان جز این نوجوان ، سالخورده ای نیست که پیشاپیش آنان حرکت کند؟ سپس ‍ مهدی ، رو به ((ایاس )) کرد و گفت : جوان چند سال داری ؟ و او گفت : خدا زندگی امیر را طولانی کناد! همسن ((اسامه بن زید بن حارثه ))ام که پیامبر (ص ) او را به امیری سپاه برگزید و ابوبکر و عمر نیز در میان آنان بودند. مهدی گفت : پیش آی ! – خداوند ترا برکت دهاد!
*****************
ادامه نوشتار »

ابو ایوب و منصور

بدون نظر »

ابو ایوب مرزبانی وزیر منصور بود، هرگاه که خلیفه او را فرا می خواند. رنگش به زردی می گرایید و می لرزید و چون از پیش خلیفه می آمد، رنگش به حال خود می آمد. او را گفتند: با آن که با خلیفه ماءنوس هستی و نزد او آمد و شد زیاد داری ، چرا چون به نزد او می روی ، دگرگون می شوی ؟ گفت :
مثل من و شما، مثل باز و خروس است ، که مناظره می کردند. باز به خروس گفت : نسبت به یاران ، بی وفاتر از تو ندیده ام . گفت : چگونه ؟ گفت تو را از تخم مرغی می گیرند، و نگهداری می کنند. از دستهایشان بیرون می آیی . با دست های خود به تو خوراک می دهند تا بزرگ می شوی . آنگاه . چون کسی به تو نزدیک می شود، از اینجا به آنجا می پری و اگر به دیوار خانه ای که سال ها در آن زیسته ای ، بالا روی ، از آنجا به جای دیگر می پری . اما، در میانسالی مرا از کوهستان می گیرند و چشمم را بر می بندند و خوراکم می دهند، بیخوابی می کشم ، و مرا از خواب باز می دارند و یک یا دو روز مرا از یاد می برند. سپس تنها، به دنبال شکار می فرستند. به سوی آن پرواز می کنم و آن را می گیرم و به سوی صاحبم باز می گردم . پس ، خروس به باز گفت : دلیلت از دست رفت . تو هم اگر یک بار بازی را بر سیخ و بر روی آتش می دیدی ، دیگر باز نمی گشتی . و من ، به هر وقت ، سیخ ‌های پر شده از (گوشت ) خروس ها را می بینم . ابو ایوب ، آنگاه گفت : بر خشم دیگری بردبار مباش ! و شما نیز اگر آن چه از منصور می دانم ، می دانستید، چون شما را می خواست ، حالتان از من بدتر می بود.

بهترین روزی

بدون نظر »

پادشاهی ، وزیر خویش را گفت : از آن ها که خدا روزی بنده کرده است ، کدام بهتر است ؟ گفت : خردی که با آن زیست کند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مالی که عیوبش را بپوشاند. گفت : اگر نبود؟ گفت : صاعقه ای که او را بسوزاند و مردم را از او برهاند.

معاویه و جاریه بن قدامه

بدون نظر »

معاویه ، ((جاریه بن قدامه )) را گفت : خانواده ات ، چه خواری بزرگی بر تو روا داشته اند، که ترا ((جاریه )) یعنی کنیزک نامیده اند. و جاریه گفت : خاندان تو چه بسیار خواری بر تو رانده اند که ترا ((معاویه )) نامیده اند و آن ، به معنی : ((سگ ماده )) است گفت : ای بی مادر! خاموش باش ! جاریه گفت : مادری مرا زاییده است . اما در سینه ما دل هایی ست که کینه تو را می ورزند و در دست های ما شمشیرهایی ست که بدان ها با تو جنگیده ایم . و تو را نیرویی نیست که ما را به قهر هلاک کنی که خویش به عهد و پیمان از تو فرمان می بریم . و اگر با ما وفا کنی ، با تو وفا خواهیم کرد. و اگر نکنی ، در پشت سر خود، مردانی سخت و نیزه هایی تیز داریم . معاویه گفت : ای جاریه ! خدا امثال ترا زیاد نکناد! جاریه گفت : به نیکی سخن بگو! که دعای بد، به گوینده آن باز می گردد.

حکایتی از یک شاعر

بدون نظر »

حکایت کرده اند که مردی شاعر، دشمنی داشت و در یکی از روزها در سفر بود، که دشمن خویش ، در کنار خود یافت .
شاعر دانست که کشته خواهد شد. از این رو، دشمن را گفت : ای فلان ! دانم که مرگ من فرا رسیده است . اما از تو می خواهم که چون مرا بکشی ، به در خانه من روی ، و دو دختر مرا گویی : ((ای دختران ! پدرتان )) و دختران چون سخن مرد شنیدند مصراع دیگر را بدان افزود و خواندند که :
الا ایها البنتان ان ابا کما
قتیل خذ بالثار ممن اتا کما
ای دختران بدانید که پدرتان
کشته شده از کسی که آمده خون بهایش بستانید
سپس ، در مرد آویختند و او را به نزد قاضی بردند. حاکم از او باز پرسید تا اعتراف کرد و به ازای قتل آن مرد بکشتندش .

معنی بلا غت

بدون نظر »

گفته اند: بلیغ کسی ست که وسعت سخن را چنان که خواهد گیرد. و الفاظ را به اندازه معانی بدوزد و سخن بلیغ ، سخنی ست که لفظ آن برجسته و معانی آن ، تازه باشد.
********************
عربی را گفتند: بلیغ ‌ترین مردم کی ست ؟ گفت : آن که کمتر لفظ به کار گیرد، و حاضر جواب تر باشد
********************
امام فخر رازی گفت : بلاغت آنست که شخص ، به عبارتی که ادا می کند، به کنه خواسته قلبی خود برسد و از ایجاز مخل و اطناب ممل بپرهیزد.
************
فیلسوفی گفت : آنچنان که درستی یا نادرستی ظرفی را به صدایش ‍ می آزمایند،احوال ***************
گفته اند: ماءمون درباره چیزی از یحیی بن اکثم پرسید و او گفت : لا و اید الله الامیر (نه و خدا امیر را یاری دهد) ماءمون گفت : این ((واو)) چه ظریف و در جای خود به کار رفت !
****************
صاحب بن عباد گفته است : این واو، از موهایی که کنار گوش به شکل واو قرار می گیرد، زیباتر است .