لطیفه ای دیگر از تنگدستی

بدون نظر »

در بغداد، مردی بود که وام بسیار به عهده داشت و ((مفلس )) شده بود. قاضی فرمان داد، تا کسی او را وام ندهد، و آن که دهد، صبر کند، و وام خویش نخواهد. و نیز فرمان داد، تا او را بر استری بنشانند و بگردانند، تا مردم او را بشناسند و از داد و ستد با وی بپرهیزند. او را گرداندند و به در خانه اش رساندند. چون از استر فرود آمد، استربان او را گفت : کرایه استر به من ده ! و او گفت ای نادان . از بامداد تا کنون ، در چه کار بودیم ؟

لطیفه

بدون نظر »

گروهی ، وامدار خویش را به نزد حاکم بردند و هزار دینار بر او دعوی کردند. حاکم گفت : چه گویی ؟ گفت : راست گویند و اما من از آن ها مهلتی خواهم تا املاک و شتر و گوسفندم بفروشم و وام آن ها بگزارم . گفتند: ای حاکم ! دروغ می گوید. او، ثروتی ندارد، نه کم و نه زیاد. مرد گفت : ای حاکم ! شهادت آنان را بر ناداری من شنیدی ؟ پس چه می خواهند؟ و حاکم به رهایی او حکم کرد