طرب اى عاشقان خوشرفتار!

طلب اى نیکوان شیرینکار!

در جهان شاهدى و ما فارغ

در قدح باده اى و ما هوشیار

بر سردست ، عشقبازانند

ملک الموت گشته در منقار

اى هواهاى تو خدا انگیز!

وى خدایان تو خدا آزار!

ره ، رها کرده اى ، از آنى گم

عز ندانسته اى ، از آنى خوار

علم کز تو ترانه بستاند

جهل از آن علم به بود صد بار

ده بود آن ، نه دل ، که اندروى

گاو و خر باشد و ضایع و عقار

کى درآید فرشته ؟ تا نکنى

سگ ز در دور و صورت از دیوار

خود، کلاه و سرت حجاب رهند

خود میفزا بر آن کله ، دستار

افسرى کان نه دین نهد بر سر

خواهش افسر شمار! و خواه افسار

اى سنایى ! از آن سگان بگریز!

گوشه اى گیر ازین جهان ، هموار

هان و هان ! تا تو را چو خود نکند

مشتى ابلیس دیده طرار

تر مزاجى ، مگرد در سقلاب !

خشک مغزى ، مپوى در تاتار!

گر سنایى زیار ناهمدم

گله اى کرد از و شگفت مدار

آب رابین ! که چون همى نالد

هر دم از همنشین ناهموار