دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی
«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
نقطه‌ای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می
می‌برد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ
کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر
هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت
عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی
این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی
زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه
جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
شیخ بهایی