از سبحه الابرار جامی :
خسروی ، عاقبت اندیشی کرد
روی ، در قبله درویشی کرد

با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود

نوبتی چند، به هم بنشستند
عقد پیری و مریدی بستند

برد صد تحفه خدمت بر پیر
هیچ از او پیر، نشد تحفه پذیر

روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید، سوی صحرا تاخت

باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر، گره از پا بگشاد

کردن آن باز رها کرده زقید
متعاقب ، دو سه مرغابی ، صید

صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر، جنیبت انگیخت

بندگی کرد که ای خاص خدای !
پاک لقمه ست ، بر این روزه گشای !

هست ازین طعمه بر این منزلگاه
پنجه کسب خلایق ، کوتاه

پیر خندید که : ای پاک نهاد!
نامت از لوح بقا پاک مباد!

جره بازت که شکاری فکنست
جیره از جوجه هر پیر زنست

رخشت این ره که به پایان برده ست
جو، ز توزیع گدایان خورده ست

نیروی بازوی صید اندازت
باشد از دست ستم پردازت

چشمه که از سنگ تراوت ، پاکست
تیره از رهگذر گلناکست

هر که آلوده به گل رهگذرش
کی گل پاک بود آبخورش ؟
کشکول شیخ بهایی