امام صادق (علیه السلام ) فرمود: مردی بود که کارش فروختن روغن زیتون بود و محبت شدیدی نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) داشت ، رسم این مرد چنان بود که هرگاه می خواست سراغ کارش برود، تا نمی رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) را نمیدید به دنبال آن کار نمی رفت ، و این جریان معروف شده بود و (همه می دانستند از اینرو) هر گاه (از دور) می آمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) سر خود را بالا می آورد تا آن مرد او را ببیند (و به دنبال کار خود برود).
روزی طبق معمول به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) آمد و حضرت نیز سر خود را بالا آورد تا آنمرد او را دیده و برفت ، ولی طولی نکشید که باز گشت ، رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) که دید آن مرد چنین کرد با دست خود اشاره کرد که بنشین ، آن مرد پیش آنحضرت نشست ، رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) بدو فرمود: امروز کاری کردی که روزهای پیش چنین نمی کردی ؟ عرض کرد: ای رسول خدا سوگند بدانکه تو را به راستی به نبوت بر انگیخته یاد تو چنان دلم را فرا گرفت (و هوای دیدارت چنان بسرم افتاد) که نتوانستم دنبال کارم بروم و بناچار بنزدت بازگشتم ، حضرت در حق آنمرد دعا کرد و با خوشروئی با او سخن گفت .

این جریان گذشت و چند روز شد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) آنمرد را ندید از احوال او پرسید؟ اصحاب عرض کردند: چند روز است که ما او را ندیده ایم حضرت برخاست نعلین خود را پوشید و اصحاب نیز کفشهای خود را پوشیده به دنبال آن جناب به بازار روغن زیتون فروشان آمدند و دیدند که در دکان آن مرد کسی نیست ، احوال او را از همسایگانش ‍ پرسیدند آنها به عرض رساندند که مرده است ، و مردی امانتدار و راستگو بود ولی یک خصلت در او بود، فرمود: چه خصلتی ؟ عرض کردند: به کاری ناستوده دست می زد – مقصودشان این بود که به دنبال زنان می رفت – رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) فرمود: خدایش بیامرزد، به خدا سوگند چنان محبتی به من داشت که اگر برده فروش هم بود خدایش می آمرزید. (مجلسی (رحمه الله علیه ) گوید: شاید مقصود، کسی باشد که اشخاص آزاد را از روی عمد اسیر کند و بفروشد). ))