روایت شده است که : ((حلاج )) در بغداد فریاد می کشید و می گفت : مرا از خدا به فریاد رسید! مبادا مرا با نفسم رها کند! با بدان خو گیرم . یا مرا از نفسم باز ستاند که طاقت نمی آرم . گویند: انگیزه قتل او، همین بود.
از اشعار اوست :
جان مرا عشق های پراکنده ای بود، و چون چشمم به جمال تو افتاد، همه را از یاد بردم . این بود که دیگران به من حسد ورزید و چون تو مولای من شدی ، من مولای همگان شدم . دین و دنیا را به مردم واگذاشتم و به یاد تو پرداختم . ای دین و دنیای من .
کشکول شیخ بهایی