رهائیت باید، رها کن جهان را
نگهدار ز آلودگی پاک جان را
بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میان را
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودان را
زهر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را
چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را
ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته میبینم این پاسبان را
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنان را
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را
یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکران را
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را
فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را
مفرسای با تیرهرائی درون را
میالای با ژاژخائی دهان را
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را
پروین اعتصامی
بار الها، ما ظلوم و هم جهول
از تو میخواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل میشود
وز تعلم، علم حاصل میشود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
شیخ بهایی
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست
حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم
داغ تو داریم و سگ داغدار
مینپذیرند شهان در شکار
هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم
بیطمعیم از همه سازندهای
جز تو نداریم نوازندهای
از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست
دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا
جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فرو ماندهایم
من عرف الله فرو خواندهایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچارهگان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بینظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما
درگذر از جرم که خوانندهایم
چاره ما کن که پناهندهایم
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو
نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان
نظامی
عاقل آن باشد که او شاکر بود
و آنگهی بر نفس خود قادر بود
هر که خشم خود فرو خورد ای جوان
باشد او از رستگاران جهان
آن بود ابلهترین مردمان
کز پی نفس و هوا باشد دوان
وانگهی پندارد آن تاریک رای
خواهد آمرزیدنش آخر خدای
گرچه درویشی بود سخت ای پسر
هم ز درویشی نباشد خوبتر
هم که او را نفس سرکش رام شد
از خردمندان نیکو نام شد
در ریاضت نفس بد را گوش مال
تا نیندازد تو را اندر وبال
هر که خواهد تا سلامت ماند او
از جمیع خلق رو گرداند او
مردمان را سر به سر در خواب دان
گشت بیدار آنکه او رفت از جهان
آنکه رنجاند ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
هر که در بند دل آزاری بود
در عقوبت کار او زاری بود
ای پسر قصد دل آزاری مکن
وز خدای خویش بیزاری مکن
خاطر کس را مرنجان ای پسر
ورنه خوردی زخم بر جان ای پسر
گر همی خواهی که گردی معتبر
نام مردم جز به نیکویی مبر
قوت نیکی نداری بد مکن
بر وجود خود ستم بیحد مکن
رو زبان از غیبت مردم ببند
تا نه بینی دست و پای خود ببند
هرکه از غیبت زبانش بسته نیست
آن چنان کس از عقوبت رسته نیست
عطار
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گلهبانی به پیش
بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم
به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای
بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش
وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیدهای
ز خیل و چراگاه پرسیدهای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
نمیدانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار
که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گلهبانی به عقل است و رای
تو هم گلهٔ خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود
سعدی
دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی
«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
نقطهای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می
میبرد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوهشان نفس و طبع را توبیخ
کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر
هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت
عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی
این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی
زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه
جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
شیخ بهایی
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
صائب
محمد که بیدعوی تخت و تاج
ز شاهان به شمشیر بستد خراج
غلط گفتم آن شاه سدره سریر
که هم تاجور بود و هم تخت گیر
تنش محرم تخت افلاک بود
سرش صاحب تاج لولاک بود
فرشته نمودار ایزد شناس
که مارا بدو هست از ایزد سپاس
رساننده ما را به خرم بهشت
رهاننده از دوزخ تنگ زشت
سپیده دمی در شب کاینات
سیاهی نشینی چو آب حیات
گر او بر نکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی برین سبز فرش
ره انجام روحانی او دادمان
ره آورد عرش او فرستادمان
نیرزد به خاک سر کوی او
سر ما همه یک سر موی او
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روز ما
درستی ده هر دلی کو شکست
شفاعت کن هر گناهی که هست
سرآمدترین همه سروران
گزیدهتر جملهٔ پیغمبران
گر آدم ز مینو درآمد به خاک
شد آن گنج خاکی به مینوی پاک
گر آمد برون ماه یوسف ز چاه
شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه
اگر خضر بر آب حیوان گذشت
محمد ز سرچشمهٔ جان گذشت
وگر کرد ماهی ز یونس شکار
زمین بوس او کرد ماهی و مار
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه باد رست
وگر طارم موسی از طور بود
سراپردهٔ احمد از نور بود
وگر مهد عیسی به گردون رسید
محمد خود از مهد بیرون پرید
زهی روغن هر چراغی که هست
به دریوزه شمع تو چرب دست
تو آن چشمهای کاب تو هست پاک
بدان آب شسته شده روی خاک
زمین خاک شد بوی طیبش توئی
جهان درد زد شد طبیبش توئی
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو به چنگ
توئی چشم روشن کن خاکیان
نوازندهٔ جان افلاکیان
طراز سخن سکهٔ نام توست
بقای ابد جرعهٔ جام توست
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد از داغ و درد
مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار
نظامی
آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
سعدی