یکی عجوزه اعمی به شهر نیشابور
که چشم بسته همی کرده سیر عالم نور
به چشم سر جلو پای خویش نادیده
بچشم دل همه جا جلوه خدا دیده
گرفته روح خدایی و از خودی رسته
گشوده چشم بمحبوب و از جهان بسته
مدام داشت بدل آرزو بصبح و مساء
که در مدینه رود خدمت امام رضا
نه خرج راه که سوی مدینه رو آرد
نه پای آن که طریق حجاز بسپارد
گذشت تا که یکی روز دید آن دلخون
تمام مرد و زن از شهر میروند برون
صدای نعره تکبیر رفته بر افلاک
یکی به عرش پریده، یکی فتاده بخاک
سؤال کرد مگر صبح محشر آمده است
و یا به صحنه محشر پیمبر آمده است
ادامه نوشتار »