یکی عجوزه اعمی به شهر نیشابور

بدون نظر »

یکی عجوزه اعمی به شهر نیشابور

که چشم بسته همی کرده سیر عالم نور

به چشم سر جلو پای خویش نادیده

بچشم دل همه جا جلوه خدا دیده

گرفته روح خدایی و از خودی رسته

گشوده چشم بمحبوب و از جهان بسته

مدام داشت بدل آرزو بصبح و مساء

که در مدینه رود خدمت امام رضا

نه خرج راه که سوی مدینه رو آرد

نه پای آن که طریق حجاز بسپارد

گذشت تا که یکی روز دید آن دلخون

تمام مرد و زن از شهر می‌روند برون

صدای نعره تکبیر رفته بر افلاک

یکی به عرش پریده، یکی فتاده بخاک

سؤال کرد مگر صبح محشر آمده است

و یا به صحنه محشر پیمبر آمده است

ادامه نوشتار »

بیم از آن کن که ضعیف است و خدائی دارد

بدون نظر »

دل هر ذره دعایی و ثنایی دارد

تا بینیم که گوش شنوایی دارد

هرگز از ظلم ستمکار قوی پنجه مترس

بیم از آن کن که ضعیف است و خدائی دارد

سال ها در طلب کوچه دل گردیدی

کوی دلدار ندیدی چه صفایی دارد

بیم از لشگر فرعون نشاید هرگز

تا که موسی به کف خویش عصایی دارد

حیف اگر روز زبان را به گناه آلاید

آنکه در خلوت شب ذکر و دعایی دارد

ادامه نوشتار »

گویند فقیری به مدینه به دلی زار

بدون نظر »

گویند فقیری به مدینه به دلی زار

آمد به در خانۀ عبّاس علمدار

زد بوسه بر آن درگه و استاد مؤدب

گفتا به ادب با پسر حیدر کرّار

کی صاحب این خانه یکی مرد فقیرم

بیمار و تهدیست و گرفتار و دل افکار

هر سال در این فصل از این خانه گرفتم

بر خرجی یکساله خود هدیه بسیار

گفتا به زنان امّ بنین مادر عبّاس

با سوز دل سوخته و دیدۀ خونبار

کز زیور و زر هر چه که دارید بیارید

بخشید بر این مرد فقیر از ره ایثار

خود سائل هر سالۀ عبّاس من است این

عبّاس دل آزرده شود گر برود زار

دادند بدو زیور و زر آنچه که می بود

از لطف و کرم عترت پیغمبر مختار

سائل که نگاهش به زر و سیم بیفتاد

بگذاشت ز غم گریه کنان چهره به دیوار

گفتند همه هستی این خانه همین بود

ای مرد عرب اشگ میفشان تو برخسار

آن سائل دلباخته با گریه چنین گفت

کی در همه جا بوده به خیل ضعفا یار

بر من در این خانه گدائی است بهانه

من عاشق عبّاسم، نه عاشق دینار

من آمده ام بازوی عبّاس ببوسم

من در پی گل روی نهادم سوی گلزار

هر سال زدم بوسه بر آن دست مبارک

هر بار شدم محور خ صاحب این دار

یک لحظه بگوئید که عبّاس بیاید

باشد که برم فیض از آن چهره دگر بار

ناگاه زنان شیونشان رفت به گردون

گفتند فروبند لب ای مرد گرفتار

ای عاشق دلسوخته ای محور خ دوست

ای سائل دلباخته ای طالب دیدار

دستی که زدی بوسه جدا گشت ز پیکر

ماهی که تو دیدی به زمین گشت نگونسار

آن دست کز او خرجی یکساله گرفتی

شد قطع ز تیغ ستم دشمن خونخوار

سر بر سر نی، دست جدا تن به روی خاک

لب تشنه، جگر سوخته، دل شعله ای از نار

این طایفه هستند در این خانه سیه پوش

این خانه بود در غم عبّاس عزادار

این مادر پیری که قدش گشته خمیده

سر تا به قدم سوخته چون شمع شب تار

این مادر دلسوختۀ چار شهید است

گردیده دو تا قامتش از ماتم آن چار

این مادر عبّاس همان امّ بنین است

دادند بنینش همه جان در ره دادار

سوگند به آن مادر و آن چار شهدش

بگذر ز گناه همه ای خالق غفّار

تا شیعه نگردیده هلاک از غم عبّاس

«میثم» تو عنان سخن خویش نگهدار
حاج غلامرضا سازگار