به هنگام بازگشت از سفر مشهد مقدس در ماه محرم سال ۱۰۰۸ بر خاطرم گذشت :
نگشود مرا زیارتت کار
دست از دلم اى رفیق ! بردار!
گرد رخ من ، زخاک آن کوست
ناشسته مرا به خاک بسپار!
رندیست ره سلامت ، اى دل
من کرده ام استخاره صدبار
سجاده زهد من که آمد
خالى از عیب و عارى از عار
پودش همگى زتار چنگست
تارش همگى زبود زنّار
خالى شده کوى دوست ، از دوست
از بام و درش چه پرسى اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید
هر چند کنى سؤال ، تکرار
گر مى گویى : کجاست دلدار؟
آید زصدا: کجاست دلدار
افسوس ! که تقوى بهایى
شد شهره به رندى ، آخر کار