در بغداد، مردی بود که وام بسیار به عهده داشت و ((مفلس )) شده بود. قاضی فرمان داد، تا کسی او را وام ندهد، و آن که دهد، صبر کند، و وام خویش نخواهد. و نیز فرمان داد، تا او را بر استری بنشانند و بگردانند، تا مردم او را بشناسند و از داد و ستد با وی بپرهیزند. او را گرداندند و به در خانه اش رساندند. چون از استر فرود آمد، استربان او را گفت : کرایه استر به من ده ! و او گفت ای نادان . از بامداد تا کنون ، در چه کار بودیم ؟