کایام گل و یاسمن و عید صیام است

بدون نظر »

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ

منش داده صد سال روزی و جان

بدون نظر »

شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری


بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو با پس چرا می‌بری دست جود؟

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

بدون نظر »

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد
وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد
کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد
ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد
سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند
که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد
تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد
مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشتهٔ تیغ ستم گردد
درین گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل
که کشتی روز طوفان غرقه از بار شکم گردد
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کهن
به سعی آیینهٔ گیتی‌نما و جام جم گردد
تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن
که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد
کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را
چنین سنگی مگر دایر به سیلاب ندم گردد
غمی خور کان به شادیهای بی‌اندازه انجامد
چو بیعقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد
خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی
برایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد
دلت را دیده‌ها بردوز تاعین‌الیقین گردد
تنت را زخمها برگیر تا کنزالحکم گردد
درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد
خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی
مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد
فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره
مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد
امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر
ثنای سید مرسل نبی محترم گردد
محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد
چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم
که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد
زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد
اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد
ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد
هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

جوانی سر از رأی مادر بتافت

بدون نظر »

جوانی سر از رأی مادر بتافت

دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد

که ای سست مهر فراموش عهد

نه در مهد نیروی حالت نبود

مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آنی کزان یک مگس رنجه ای

که امروز سالار و سرپنجه ای…

چه پوشیده چشمی ببینی که راه

نداند همی وقت رفتن ز چاه

تو گر شکر کردی که با دیده ای

وگرنه تو هم چشم پوشیده ای

سعدی

دوبیتی های بابا طاهر

بدون نظر »

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

******************************************

اگر شیری اگر میری اگر مور

گذر باید کنی آخر لب گور

دلا رحمی بجان خویشتن کن

که مورانت نهند خوان و کنند سور

********************************************

اگر شیری اگر ببری اگر گور

سرانجامت بود جا در ته گور

تنت در خاک باشد سفره گستر

بگردش موش و مار و عقرب و مور

**************************************

دلا اصلا نترسی از ره دور

دلا اصلا نترسی از ته گور

دلا اصلا نمیترسی که روزی

شوی بنگاه مار و لانهٔ مور

******************************************

به قبرستان گذر کردم کم وبیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بیکفن در خاک رفته

نه دولتمند برد از یک کفن بیش

****************************************

فلک نه همسری دارد نه هم کف

بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف

همیشه شیوهٔ کارش همینه

چراغ دودمانی را کند پف

*********************************

در جهان لطف خداوند بود یار کسی

بدون نظر »

در جهان لطف خداوند بود یار کسی
کز ره لطف گشاید گره از کار کسی

خواهی ار پرده ی اسرار تو را کس ندرد
پرده ز نهار مکن پاره ز اسرار کسی

مدعی تا ننهد بر سر دیوار تو پای
پای ز نهار منه بر سر دیوار کسی

نکشد هیچ کسش بار غم و محنت و درد
آن که در محنت و سختی نکشد بار کسی

طاعتی نیست پسندیده تر از خدمت خلق
دل به دست آر و مزن دست به آزار کسی

زرد  رویـــی نکشد آنکه کند پاک ز مهر
گرد ناکامی ایام ز رخسار کسی

شد طرب دور چنان از دل افسرده ی ما
که دل کس نشود شاد ز دیدار کسی

آنچنان دور حقیقت شده از گفته ی ما
که دگر کس ندهد گوش به گفتار کسی

بسکــه آلوده به تزویر بود کرده ی ما
تکـــیه دیگـــر نتوان کرد به کردار کسی

گهر فضل مکن عرضه ی بر بیخردان
 که ندانند در این جامعه مقدار کسی

کس نپرسد ز کرم حال دل زار تو را
تا نپرسی ز کرم حال دل زار کسی

نکنم بندگی خلق که با عزت نفس
نیستم چون دگران بنده ی دیار کسی

چون (رسا) خرم از آنم که در این باغ چو گل
خون دل خوردم و هرگز نشدم خار کسی

الهی بی پناهان را پناهی

بدون نظر »

الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان کن نگاهى
مرا شرح پریشانى چه حاجت 
که بر حال پریشانم گواهى
خدایا تکیه بر لطف تو دارم
که جز لطفت ندارم تکیه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
که دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاک آستانت
گدایى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را 
که بخشد از کرم کوهى به کاهى
خوشا آن کس که بندد با تو پیوند 
خوشا آن دل که دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهایت 
بیفکن سایه بر روى گیاهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطایى، اشتباهى
مران یا ربّ زدرگاهت “رسا” را 
دکتر قاسم رسا

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

بدون نظر »

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادی ام به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

شهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی

۱ نظر »

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی

ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آیی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آیی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آیی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آیی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آیی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آیی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

شهریار

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

بدون نظر »

گر باز دگرباره ببینم مگر اورا

دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید

تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

سوگند خورم من به خدا و به سر او

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

چندان که رسانید بلاها به سر من

یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه

رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را