حکایتی از انو شیروان و بزرگمهر

بدون نظر »

در یکی از کتاب های تاریخی آمده است که : انوشیروان ، بر بزگمهر خشم گرفت و او را در خانه ای تاریک به زندان افکند. و دستور داد تا او را به زنجیر کنند. و روزگاری به چنین حالی ماند. آنگاه کسی را نزد او فرستاد، تا از حالش بپرسد. فرستاده او را قویدل و آرام یافت . آنگاه ، او را گفتند: چگونه است که در این حالت سختی و تنگی ، ترا چنین فارغ می بینیم ؟ گفت : شش آمیزه را به هم درآمیخته و خمیر کرده و بکار داشته ام و چنین است که به این حال مانده ام ، که می بینید. گفتند: از این آمیزه ها ما را نیز بگوی ، تا به هنگام گرفتاری به کار بریم . و او گفت : اما، آمیزه نخستین ، اطمینان به خدای عزیز و بزرگست . دوم این که : آن چه مقدرست ، همان خواهد شد و سوم این که محنت رسیده را صبر، بهترینست . چهارم این که : اگر صبر نکنم ، چه کنم ؟ از این رو، کار را به زاری ، بیش از این ، بر خود سخت نکنم . پنجم این که از این وضع که من ، در آنم ، بسیار بدتر نیز خواهد بود. و ششم این که از این ساعت ، تا بدان ساعت ، گشایشی خواهد بود. سخن بزرگمهر را به انوشیروان رساندند و او را آزاد کرد و گرامی داشت .
کشکول شیخ بهایی

حکایت بهلول وکودکان

بدون نظر »

بهلول نشسته بود و کودکان او را می آزردند و او می گفت : ((لا حول و لا قوه الا بالله )) و تکرار می کرد. چون آزردن او به دراز کشید، برخاست و با عصای خویش به آنان حمله برد و می گفت : به سردار سپاه حمله می برم و باکی ندارم که بمانم ، یا کشته شوم .
کودکان ، از ترس ، به روی هم می افتادند. بهلول گفت : سپاه شکست خورد. امیرالمؤمنین گفته بود: در جنگ پشت نکنیم و از پی گریخته نرویم و مجروح را نیازاریم .

حکایت ثمامه بن اشرس با دیوانه

بدون نظر »

ثمامه بن اشرس گفت : از سوی هارون الرشید، به تیمارستان گسیل شدم ، تا نارسایی های آنجا را بهبود بخشم . در میان دیوانگان ، جوانی زیباروی دیدم که به نظر می آید، دیوانه نیست . با او سخنی گفتم . و او گفت ای ثمامه ! تو می گویی : بنده باید پیوسته باید شکر نعمت خداوندی بگوید. و چون به گرفتاری دچار شود، شکیبایی ورزد. گفتم : چنین است . دیوانه گفت : اگر تو مست بودی و خوابیدی و غلام تو برخاست و ترا ناخواسته آزرد. بگو ببینم که این نعمتی است که باید آنرا سپاس گویی ، یا بلیه ای است که باید بر آن شکیبا باشی ؟. ثمامه گفت : شگفت زده ماندم و ندانستم که چه گویم ؟.
ادامه نوشتار »

لطایف

بدون نظر »

اصمعی گفت : شنیدم ، که بادیه نشینی می گفت : پروردگارا! مادرم را ببخش ! گفتم : از چه پدرت را نگویی . گفت : پدرم حیله ای داند تا خویش ‍ را برهاند. مادرم زنی ضعیف است .

نامه غزالی به نظام الملک

بدون نظر »

نامه ایست که ((غزالی )) به نظام الملک نوشته است و در آن ، خواهش او را که پذیرفتن تدریس در نظامیه بغداد از سوی غزالی بود و در آن وعده منصب های عالی داده شده بود، پاسخ گفته است . غزالی ، پس از آن که زهد پیشه کرد، از تدریس در نظامیه دست کشید.
((بسم الله الرحمن الرحیم : و لکل وجهه هو مولیها فاستبقوا الخیرات )). بدان ! که مردم ، در توجه کردن به آنچه بدان روی آورده اند، سه دسته اند. نخستین ، عوام اند، که به دنیای گذرا اکتفا کرده اند. و پیامبر (ص ) آنان را باز داشته است . در سخن خویش که فرموده است : هیچگاه دو گرگ درنده با گله گوسفند چنان نکنند، که مال دوست و اسرار افکار با دین وی کنند. و گروه دومین خواص قوم اند، که آخرت را بر دنیا برتری نهند و دانند که آخرت بهتر است و از این رو، در دنیا به کار نیک پردازند. پیامبر (ص ) اینان را نیز به کوتاهی در عمل نسبت داده است که فرموده است : دنیا بر آخرت جویان حرام است . و آخرت بر دنیا جویان . و این دو، بر خدا جویان . و گروه سوم ، ویژگان اند، و آنانند که دانسته اند که بالای هر چیزی ، چیز دیگری است و آن ، ناپایدار است و انسان دانا، ناپایدار را دوست ندارد. و به حقیقت دانسته اند. که دنیا و آخرت ، برخی از آفریده های خدایند و مهم ترین امور دنیای ، دو امر میان تهی اند. یعنی : خوردن و زناشویی کردن . و در این دو کار، همه حیوانات با آدمیان شریکند. و رتبه والایی نیست . بدین سبب ، از آن ، روی برتافته اند و به پروردگار خویش ‍ روی آورده اند.
ادامه نوشتار »

لطیفه

بدون نظر »

سور چرانی ، فرزند را گفت : پسرکم ! اگر در مجلسی ، جا، بر تو تنگ بود، کسی را که در کنار تست ، بگو: مبادا جای شما را تنگ کرده باشم ! و او، از جای خود می جنبد و جا بر تو باز می شود.

حکایتی از عمر خیام

بدون نظر »

عمر خیام با همه چیرگی که در فنون حکمت داشت . بد خوی بود و در یاد دادن ، بخل می ورزید. و چه بسیار که در پاسخی که از او می شد، سخن به درازا می کشاند و به ذکر مقدمات دور می پرداخت و با سرگرم شدن به چیزهایی که به پرسش مربوط نبود، از پرداختن به متن پرسش شانه خالی می کرد. روزی حجه الاسلام غزالی به نزد او رفت و از او پرسید که : چرا بخشی از اجزای فلک ، با آن که با بخش های دیگر شبیه است . قطبیت یافته ؟ اما خیام سخن به درازا کشاند و از این آغاز کرد که : حرکت از کدام مقوله است ؟ و چنان که شیوه او بود، از ورود به سؤ ال طفره رفت . و سخن خویش به درازا کشاند که اذان ظهر گفتند. و غزالی گفت : ((جاءالحق و زهق الباطل )) و بیرون رفت .

ارزش هنر آموزی

بدون نظر »

در تاریخ حکمای شهرزوری آمده است که : کشتی یی به دریا شکست و مردی از آن ، به جزیره ای افتاد. بر زمین ، شکلی هندسی کشید. برخی از مردم جزیره دیدند، و او را به نزد پادشاه بردند. پادشاه ، او را گرامی داشت . و نعمت بخشید و به دیگر نقاط کشور نوشت که : ای مردم ! هنر بیاموزید! که اگر کشتی شما در دریا بشکند نیز با شماست .
کشول شیخ بهایی

حکایتی از کثیر عزه

بدون نظر »

در یکی از کتابهای تاریخی دیدم که : ((کثیر عزه )) را فضی بود و خلیفه های بنی امیه ، این می دانستند. اما، چون به همنشینی با او علاقه داشتند، پنهان می داشتند.

کثیر عزه بر عبدالملک بن مروان وارد شد. عبدالملک او را گفت : ترا به علی بن ابی طالب سوگند! عاشق تر از خویش دیده ای ؟ گفت : ای امیر! اگر به خویش نیز سوگند می دادی ، می گفتم . آری ! وقتی ، از صحرایی می گذشتم و به مردی برخوردم که دامی نهاده بود. او را گفتم : چه چیز ترا اینجا نشانده است ؟ گفت : گرسنگی ، من و زن و فرزندانم را هلاک کرد. دامی گسترده ام ، شاید صیدی بدان افتد! که امروز ما را کفایت کند. او را گفتم خواهی که من نیز با تو بنشینم ؟ و چون صیدی بدان افتد، نیمی تو و نیمی مرا باشد؟ گفت : آری ! در این هنگام ، ماده آهویی به دام افتاد، و ما هر دو به گرفتن آن شتاب کردیم . اما، او زودتر رسید و آهو را از دام باز رهاند. او را گفتم : چرا چنین کردی ؟ گفت : بر او رقت آوردم . چه ، به لیلی شباهت داشت .
کشکول شیخ بهایی

لطایفی از سخن بزرگان

بدون نظر »

مردی ((اسخنیس )) حکیم را دشنام داد. و او از پاسخ آن خودداری کرد. حکیم را گفتند: چرا پاسخ نگویی ؟ گفت : از ستیزی که در آن ، پیروز شرورتر از شکست خورده است ، وارد نشوم .
****************
دیوجانس حکیم را گفتند: ترا خانه ای هست که در آن بیاسایی ؟ گفت : از آن رو خانه خواهند، که در آن بیاسایند. و من ، آنجا که آسایم ، خانه منست
********************
به روزگار دیوجانس ، نقاشی ، حرفه خویش رها کرد و به پزشکی پرداخت و دیو جانس او را گفت : آفرین بر تو! چون دیدی که خطای در صورتگری ، به چشم می آید، به طب روی آوردی که خطای آن زیر خاک پنهان می شود.
*************************
دیوجانس مرد پرخور چاقی را دید و او را گفت : بر تن تو جامه ایست که بافته دندان های تست .
کشکول شیخ بهایی