ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست هیچ درّنده نخواهد یافت دست

بدون نظر »

بود در بغداد نیکو مقبلی
سیّد پاکیزه خلقی پر دلی

زاهد و عابد بُد و پرهیزکار
نیک روی و نیک خلق و با وقار

بود نام او ابوالقاسم تمام
سید و هم صالح و هم نیکنام

کرد عزم کوفه او با کاروان
تا که حاصل گرددش مقصود جان

بود در ره بیشهٔ بس هولناک
صد هزاران تن در او رفته بخاک

ناگهی از کاروان پیشی گرفت
راه درویشی و دلریشی گرفت

یک حماری داشت میرباوقار
می شدی گه بر حمار خود سوار

چون بشد یک پاره آن درویش راه
دید یک شیری ستاده پیش راه

پیلتن پر زور و مردم خوار و تند
گشته از هوش هزاران فهم کند

حمله کرد آن شیر و پیش او دوید
از چنان هیبت خر سیّد رمید

جست سیّد بر زمین گفت ای اله
جمله مسکینان عالم را پناه

از چنین محنت جدائی ده مرا
وز بلای بد رهائی ده مرا

زین سخن چون فارغ و آزاد گشت
ناگهان اندر ضمیر او گذشت

آنکه روزی عارفی با او بگفت
شیر را باشد حیا در چشم جفت

هرکه چشم خود به چشم شیر بست

شیر را با او نباشد هیچ دست

هرکه برچشمش بدوزد چشم گرم
هیچکس را می نرنجاند ز شرم

خود چنان نزدیک با آن شیر بود
کز دم آن شیر جانش سیر بود

چشم سید چون به چشم شیر دوخت
سر بزیر افکند شیر و بر فروخت

سر به پیش افکند آن شیر از حیا
چشم بروی بود سیّد زاده را

پس غلام سیّد از پی در رسید
خواجهٔ خود را به پیش شیر دید

نعرهٔ زد گفت ای مخدوم من
میکُشد این شیرت آخر بی‌سخن

رو به سوی کاروان فریاد کرد
شیر برجست و ورا بر باد کرد

شیر بر دریّد از یکدیگرش
پاره پاره کرد از پا تا سرش

پس فدای جان سیّد شد غلام
این معانی هست در جامع تمام

چون خلاصی یافت از شیر آن زمان
رفت سوی کوفه آن سید روان

چون به کوفه کرد آن سید مقام
جمع گردیدند خویشانش تمام

گشته بودند آگه آن مردم تمام
از حدیث شیر و قتل آن غلام

زین الم گفتند ما بیدل شدیم
چون کبوتر در غمت بسمل شدیم

شکرها کردیم اکنون این زمان
کز بلای شیر ماندی در امان

در میان شان بود پیری خویش او
مرهمی بهر درون ریش او

بود نام نیک او سید علی
عم یحیی بود آن نقد ولی

گفت قول مصطفی نشنیده‌اید
این چنین حالت مگر کم دیده‌اید

هرکه باشد بی شک از نسل بتول
کی کند زخم سباع او را ملول

ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست
هیچ درّنده نخواهد یافت دست
عطار

ایّاک نعبد بر زبان دل، درخیال این و آن

بدون نظر »

ایّاک نعبد بر زبان دل، درخیال این و آن
کفراست اگر گویی یکی شرک است اگرگویی دو تا

نقل است که در زمان بهلول، روزی شخصی تفسیری را که بر قرآن کریم نوشته بود نزد خلیفه می برد، بهلول در راه به او برخورد کرد و پرسید: «کجا می روی؟»
گفت: «تفسیری بر قرآن نوشته و به خدمت خلیفه می برم.»
بهلول گفت: «مدّتی بود که می خواستم تفسیر آیه ایّاک نعبد وایّاک نستعین را بدانم، بگو ببینم در تفسیر این آیه چه نوشته ای؟»
آن شخص مدّتی اندیشید و از همانجا به خانه برگشت، بهلول گفت: «کجا رفتی؟»
گفت: «همان جا که تو مرا فرستادی.»

کسی که کار خود به غیر گذارد خیر نبیند

بدون نظر »

گویند تیهوئی در مزرعه گندم، جوجگان خرد داشت و از درویدن آن خوفناک بود که مبادا دروگران اطفالش را دستگیر نمایند، لهذا به آن جوجگان وصیت نمود که در غیاب من هر چه از مالک مزرعه بشنوید آشکار سازید که از غفلت کار به فساد نینجامد. شب اول به مادر خبر دادند که دهقان آمد و سفارش به پسران خود نمود که رفقا را خبر دهید که محصول ما رسیده است، فردا بیایند و آن را درو کنند که تاخیر جایز نیست. مادر دانا گفت: باکی نیست و با کمال اطمینان با بچگان عزیز شب را بسر بردند. صبح از خانه برای تحصیل رزق بیرون رفت. شب دوم باز خبر دادند که دهقان آمد تا نزدیک چاشت انتظار داشت، بعد از یاس بر آشفت و با پسران خود گفت که رفقای بی وفا نیامدند، اقربا و اقوام اعمام و بنی اعمام را اطلاع دهید که فردا بیایند و حاصل را حصاد نمایند و نهایت تاکید را نمود که مبادا تاخیر کنند. باز مادر گفت: آسوده باشید و حرکت نکنید که اقوام هم اقدامی ننمایند و آرام بیارمید و صبح قدم از خانه بیرون نهاد و بال و پری بگشاد. شب سوم آمد، گفتند: ای مادر! مالک مزرعه آمد تا ظهر چشم به راه اقوام ماند و متغیرانه این شعر خواند.

گر بخارد پشت من انگشت من – خم شود از بار منت پشت من

ای فرزند دلبند! باید خود در کار خود بکوشیم و چشم از کمک دیگران بپوشیم؛ داس ها تیز کن که فردا خود این کار را انجام خواهم داد. وقتی که مادر این خبر بشنید فی الحال با کمال استعجال، اطفال را شبانه از آن محل انتقال داد، زیرا که یقین داشت که شخص در امور خود تعلل و اهمال نخواهند نمود.
نتیجه
باید امورات خود مراقبت نماییم و در عهده شخص دیگر نگذاریم و الا آن کار انجام نگیرد و اتمام نپذیرد و هر گاه خود از عهده به تنهایی برنیاییم باید به مدد دیگران تحت نظارت خود آن عمل را به اتمام رسانیم.

حکایتی از امام موسی ابن جعفر

بدون نظر »

حماد بن عثمان گوید: هنگامى موسى بن عیسى (از متنفذین دستگاه بنى عباس ) در خانه خویش که مشرف بر محل سعى صفا و مروه بود نشسته بود که ناگاه حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام ) را دید که سوار بر استرى است و از طرف مروه مى آید، موسى بن عیسى فورا به مردى از قبیله همدان که به نام ابن هیاج و از نزدیکانش بود دستور داد که برود و دهنه استر را بگیرد و ادعاى استر را بکند (و بگوید که این استر از من است ) آن مرد (پست ) نزدیک آمد و دهنه استر آن حضرت را گرفت و مدعى استر شد حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام ) که چنان دید پاى خود را از رکاب در آورد و از استر به زیر آمد و به غلامان خود فرمود: زینش را بردارید و استر را به این مرد بدهید، آن مرد (پست ) گفت : زین هم از من است ؟ حضرت فرمود: دروغ میگوئى ما گواه و حجت شرعى داریم که این زین مال محمد بن على (حضرت باقر (علیه السلام ) است و اما استر را نیز ما به همین نزدیکی ها خریده ایم و تو بهتر میدانى بدانچه میگوئى (بهتر میدانى که منظورت از این ادعا چیست ، و بدین ترتیب امام هفتم (علیه السلام ) شر آن مرد پست فطرت و احیانا نقشه را که موسى بن عیسى براى اتهام آن حضرت کشیده بود از سر خود دور کرد).

حکایت کشاورز و کوزه گر

بدون نظر »

عبدالملک گوید: میان حضرت باقر (علیه السلام ) و فرزندان امام حسن (علیه السلام ) حرفی شد (و اختلاف وکدورتی پدید آمد) و این جریان به گوش من رسید، پس خدمت امام باقر (علیه السلام ) شرفیاب شدم و خواستم چیزی (در این باره ) بگویم ، حضرت فرمود: خموش باش و میان ماها وارد مشو که حکایت ما و عموزادگانمان حکایت آن مردی است که در بنی اسرائیل بود و دو دختر داشت پس یکی از آن دو دختر را به شخص ‍ زارعی شوهر داد و دیگری را به کوزه گری ، روزی به دیدار دختران خود رفت و نخست به دیدن زن زارع رفت و از او پرسید: حالتان چطور است ؟ گفت : شوهرم کشت زیادی کرده اگر خداوند بارانی از آسمان بفرستد، از همه بنی اسرائیل حالمان بهتر خواهد بود، از آنجا به دیدن دختر دیگرش که زن کوزه گر بود رفت و از او پرسید: حال شما چطور است ؟ پاسخ داد: شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خدا از آسمان باران نبارد (که کوزه های ما خشک شود) کسی در میان بنی اسرائیل حالش بهتر از ما نخواهد بود.
آن مرد از نزد آن دختر بیرون آمد و می گفت : خدایا تو خدای هر دوی اینها هستی (خود دانی و خواهش مختلف این دو) ما نیز چنین هستیم .
(مجلسی (رحمه الله علیه ) گوید: همانطور که آن مرد قضاوتی نکرد و کار هر دو دخترش را به خدا واگذار کرد ما هم هر دو از فرزندان پیغبریم و شما را نرسد که در میان ما قضاوت کنید و به عنوان طرفداری به نفع یک طرف سخنی بگوئید)

که دست کرم به ز بازوی زور

بدون نظر »

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست
نماند حاتم طایی،ولیک تا ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
زکوه مال بدر کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
گلستان سعدی

پرده هفت رنگ در مگذار تو که در خانه بوریا داری

۲ نظر »

پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر
اگر کشور خدای کامران است
وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رخت از مملکت بر بست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی

ظاهرِ درویشی جامه ژنده است و موی سِترده و حقیقتِ آن دلِ زنده و نفس مرده.
نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی
و گر خلاف کنندش به جنگ برخیزد
اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی
نه عارف است که از راه سنگ برخیزد

طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.
هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست به حقیقت درویشست و گر در قباست
اما هرزه گردی بی نماز هوا پرست هوس باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید رندست و گر در عباست
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ریا داری
پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
گلستان سعدی

فضیلت قناعت

بدون نظر »

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند
دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست
اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.
ادامه نوشتار »

حکایتی از خاندان برمکی

بدون نظر »

چون به فرمان هارون ، جعفر برمکی را بر دار کردند. دستور داد، تا چندی او را همچنان بگذارد و نگهبانان گمارد، تا مردم ، او را شبانه فرود نیارند و سبب آن که از دار، فرودش آوردند، آن بود که شنید، کسی خطاب به دار کشیده ، این ابیات خواند:
این ، جعفرست بر دار! که باد، با غبار سیاه خود، زیبایی های چهره اش را محو کرده است . بخدا. که اگر بیم سخن چین نبود و چشمانی که بهر خلیفه نمی خوابند، به دور دارت طواف می کردیم و همچنان که مردم ((حجر)) (الاسود) را می بوسند و دست می کشند، بر چوبه دارت بوسه می زدیم .
کشکول شیخ بهایی
مطالب مشابه
بازی چرخ
نمونه ای ازبخشش برمکیان
داستان عبرت آموز از خاندان برمکی

حکایتی از هارون وبهلول

بدون نظر »

آنگاه که هارون الرشید به حج می رفت ، چون به کوفه رسید، مردم شهر به قصد دیدن او، بیرون آمدند و او در هودجی عالی بود، که به ناگاه ، بهلول بانگ برداشت که : ای هارون ! و خلیفه گفت : کیست که گستاخی می کند، و او را گفتند: بهلول . هارون ، پرده برداشت و بهلول گفت : ای امیر! به اسناد، از قدامه بن عبدالله عامری بر ما روایت شده است ، که گفت : پیامبر (ص ) را دیدم که ((رمی جمره )) می کرد، بی آن که کسی را بزنند و دور کنند و ترا در این سفر، فروتنی ، بهتر از تکبر بود. و رشید می گریست . چنان که اشکش به زمین ریخت . و گفت : احسنت ! ای بهلول ! بیش بگو! پس گفت : مردی را که خدا مال بخشد و جمال زیبا و قدرت دهد، و او، آن مال انفاق کند و عفت جمال خویش پاس دارد و در سلطنت خویش عدل ورزد، در دیوان خدا، نامش در شمار نیکان نویسند. هارون گفت : احسنت ! و فرمان داد، تا او را جایزه دهند، بهلول گفت : نیاز نیست ! آن را به کسی بازده ! که از وی گرفته ای . هارون گفت : تو را مقرری دهند، که کارت استوار شود. بهلول ، چشم بر آسمان کرد و گفت : یا امیر! من و تو نان خوران خدائیم . و محالست که ترا به یاد دارد و مرا از یاد برد.
کشکول شیخ بهایی