بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

بدون نظر »

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهٔ سرابیم، در شوره‌زار عالم
کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را
آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را

صائب تبریزی

گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

بدون نظر »

نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را

صائب تبریزی

خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست

بدون نظر »

سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بنده‌ای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریه‌ای که بهم برزد آن بنا
یا دود ناله‌ای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این می‌توان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت

عبید زاکانی

بیا برگو که راه حق کدامست

بدون نظر »

یکی پیری مرا آواز می‌داد
که ای عطار از دست تو فریاد
جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی
تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
تو هشیار طریقت مست کردی
تو مستان شریعت پست کردی
تو در عالم زدی لاف توکل
جفای ظالمان کردی تحمل
تو گفتی سرّ توحید خداوند
نداری در تصوف هیچ مانند
تو کردی راز پنهان آشکارا
بیا با من بگو معنی خدا را

ادامه نوشتار »

بحر طویل در مدح قمر بنی هاشم

بدون نظر »

نفس از پردۀ احساس زنم بر دهن از باغ ادب، عطر گل

یاس زنم تا که دم از منقبت حضرت عباس زنم؛ ساقی

صهبای ولا، تشنه‌لب جام بلا، یکّه امیر سپه کرب‌و‌بلا، حیدر

حیدر، قمر هاشمیان باب امامت یل افراشته قامت، قد و

بالاش قیامت، صلوات پسر فاطمه بر ماه جمالش، به

جلالش، به کمالش، به خصالش، همه دلباختۀ عهد

الستش، اسدالله، یدالله، زده بوسه به دستش، شده

تقدیم حسین‌بن‌علی، یوسف زهرا همه هستش، همه

جان‌ها به فدایش، همه محتاج عطایش، چه بیارم به

ثنایش؟ نتوان گفت به جز شیرخدا، منقبت آن پسر شیرخدا را.

پسر فاطمه‌ام، ام‌بنین کز شب میلاد، پدر بوسه به دستش

زد و مادر به تولای حسین‌بن‌علی پرورشش داد و سپس

دور سر یوسف زهراش بگرداند و به گوشش ز ره مهر و وفا

خواند: که ای دسته‌گل یاس، پدر نام تو بگذاشته عباس، تو

شمع شهدا، خون خدا و پسر خون خدایی و تو سردار سر

و دست‌جدایی و تو قربانی مصباح هدایی، تو علمدار شه

کرب‌وبلایی تو مرا نور دو عینی تو پسر خواندۀ زهرا و فدایی

حسینی به سر و دست و به چشم تو زنم بوسه که این

دست و سر و چشم، همه وقف حسین است تو عباس

رشیدیّ و تو سردار شهیدیّ و تو خورشید امیدی، تو کنی

با سر و دست و تن و جان یاری فرزند رسول دوسرا را.

الا ای پسر حیدر کرار، اباالفضل! تویی شیر

حسین‌بن‌علی، رهبر احرار، ابالفضل! تویی قبلۀ دل‌های

گرفتار، ابالفضل! تویی بر سپه کرب‌وبلا سید و سالار،

ابالفضل! تو در روز جزا نیز امیری و علمدار، ابالفضل! تو

صدپاره‌تنی از دم شمشیر شرربار، ابالفضل! تویی وارث

شمشیر علی در صف پیکار، ابالفضل! تو در دامن گهواره

شدی عاشق دلدار، ابالفضل! تو را حضرت زهرا شده در

علقمه زوار ابالفضل! تو شمع دل و جانی تو

جگر‌تشنه‌ترین ساقی دل سوخته در آب روانی تو امید

جگر سوختۀ تشنه‌لبانی تو علمدار بزرگ ولی‌عصر، شه

عصر و زمانی ببری پیش روی مهدی زهرا علم کرب‌وبلا را.

تو در اوج عطش بودی و بر آب روان دست ندادی به شرار

عطش دل گل لبخند گشادی سر و جان را به کف دست

نهادی به حرم روی نهادی سپه از چارطرف ره به تو بستند

و دل پاک تو خستند. به کف تیغ و به دستت علم و مشک،

به دوشت ز حرم زمزمۀ تشنه‌لبان بود، به گوشت به فلک

رفت خروشت که به یک حمله ز تیغت همه گشتند فراری

همه گفتند که احسنت چنین نیرو و این بازو و این صولت و

این هیبت و این شوکت و این غیرت و این همت و ایثار،

زهی میر و علمدار زهی فاتح پیکار که با حملۀ او ریخت به

هم میمنه و میسرۀ لشکر کفار، به یک حمله برانگیخته تحسین علی، شیرخدا را.

نفس از سوز عطش شعلۀ آتش شد و افتاد دو دستش ز بدن،

جان عزیزش سپر مشک و به چشمش دو یم اشک،

تنش بال درآورده ز پیکان به سوی خیمه شتابان و به

چشمش دهنِ خشک علی‌اصغرِ شش‌ماهه نمایان،

جگرش خون، دهنش خشک که ناگاه بر آن مشک زدند از

ره کین تیر چه تیری؟ که از آن شد جگرش چاک، همه

هستی او ریخت روی خاک و دگر گشت ز جان سیر،

وجودش همه آمد سپر نیزه و شمشیر و دو چشمش

هدف تیر بلا گشت و سیه در نظرش کرب‌وبلا شد؛

سر خود را به دو جانب حرکت داد سپس خواست که

پیکان بلا را به دو زانوی خود از دیدۀ خونین به درآرد که

مگر باز ببیند دم جان دادن خود روی امام شهدا را.

خدا را همه از سوز درون ناله برآرید سزد در غم آن جان

جهان جان بسپارید به خون جگر سوختۀ خود بنگارید که

عمامه فتادش ز سر و تیر جفا در بصر و سوز عطش در جگر

و هر نفسش شعلۀ دل بود. نه چشمی و نه دستی و نه

آبی و نه تابی که به یک ضربۀ سنگین چو یکی کوه،

عمودی به سرش آمد و با پیکر صدچاک بیفتاد روی خاک

ندا داد: برادر! پسر ساقی کوثر! نگهی سوی برادر، تو بیا

دور کن از دور و بر ساقی اطفال حرم، اهل خطا را.

پسر فاطمه بشنید چو از علقمه فریاد علمدار،

کشید از جگر سوخته‌اش آه شرربار، پریدش ز الم رنگ

ز رخسار، روان گشت سوی علقمه با دیدۀ خونبار،

نظر کرد بر آن پیکر صدچاک که افتاده روی خاک،

چو آیات جدا گشته ز هم آن بدن پاک، ندا داد که ای جان

برادر! قمر آل پیمبر! گل زهرا! گل حیدر! بگشا چشم و

ببین هلهلۀ‌ دشمن و اشک منِ افروخته دل را. به خدا داغ

تو سوزاند ز پا تا به سرم را؛ زدی آتش جگرم را و

شکستند به قتل تو همانا کمرم را و تو گویی که نهادند

دوباره به جگر داغ یگانه پسرم را به چه حالی نگرم پیکر و

مشک و علم و دست ز تن گشته جدا را؟

حاج غلامرضا سازگار

http://nakhlemeysam.ir/page/bahre-tavile-abbas