روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

بدون نظر »

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی‌عیب کجاست
حافظ

در وصل تو میزنند احباب

بدون نظر »

در وصل تو میزنند احباب
افتتح یا مفتح الابواب
چه شود گر بر تو ره یابند
کم بقوا ناظرین خلف الباب
تا کی ازحضرت تو صبر و شکیب
طال تطوا فهم وراء حجاب
در پس پرده تا بکی حسرت
ارحم نظره بلا جلباب
از توشان جز تو مدعائی نیست
ما لدیهم سوی لقاک ثواب
خود حساب کتاب خود کرده
انهم قسطهم بغیر حساب
وجنوا قل موتهم ثمرات
و اوتوا قبل نقلهم بشراب
سکروا فی هواک ثم ضحوا
ما لهم فی سواک هواک مناب
از سببها گذاشته اند و حجب
خرقوا الحجب ارتقوا الاسباب
کرده بانفس و با هواغزوات
هزموا الجند قاتلوا الاحزاب
فیض از خود اگر بپرهیزی
انّ للمتّقین حسن مآب

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

بدون نظر »

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط درکشی جرم و خطا را
خداوندا بدان تشریف عزت
که دادی انبیا و اولیا را
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان و هوا را
به حق پارسایان کز در خویش
نیندازی من ناپارسا را
مسلمانان ز صدق آمین بگویید
که آمین تقویت باشد دعا را
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را
محمد سید سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبیا را
سعدی

خاک زمین جز به هنر پاک نیست

بدون نظر »

ما که به خود دست برافشانده‌ایم
بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست
زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطره‌ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیره‌تر از گوهر گل در گلند
تلخ‌تر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش که‌اند
نامزد و نامورانش که‌اند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
می‌شکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازه‌تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازه‌ایست
خامشی من قوی آوازه‌ایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوی باش