بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
مولوی
– ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ(ع) فرمودند : «ﭘﻴﺸﻜﺶ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯ ﻧﻴﻜﻮﺳﺖ. ﻭ ﺑرای ﻳﻚ ﺩﻳﮕﺮ هدیهﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻳﻚ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﭼﻮﻥ ﭘﻴﺸﻜﺶ ﻛﻴﻨﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝﻫﺎ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ».
-ترجمه خصال صدوق
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لبست
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطبست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طربست
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شبست
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلبست
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سببست
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادبست
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصبست
سعدی
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
محبت با کسی دارم کز او باخود نمیآیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد
به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد
خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک میراند که منظوری نهان دارد
سعدی
دلم از قال و قیل گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش الله، ز سینه جوشیها
یاد ایام خرقه پوشیها
ای خوش ایام شام و مصر و حجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
باز گیرم شهنشهی از سر
و ز کلاه نمد کنم افسر
شود آن پوست تخته، تختم باز
گردد از خواب، چشم بختم باز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
شیخ بهایی
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
تکیه بر بستر منقش، بس
بر تنم، نقش بوریاست هوس
چند باشم مورعالخاطر
ز استر و اسب و مهتر و قاطر
تا کی از دست ساربان نالم
که بود نام او گم از عالم
چند گویم ز خیمه و الجوق
چند بینم کجاوه و صندوق
گر نباشد اطاق و فرش حریر
کنج مسجد خوش است، کهنه حصیر
گر مزعفر مرا رود از یاد
سر نان جوین سلامت باد
شیخ بهایی
سمور ——- پوستین سمور
مزعفر —– غذایی که در آن زعفران استفاده شده
الجوق —- آلاچیق
– ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﻟﺤﺴﻴﻦ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺮﻳﺶ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻯ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺗﻨﻰ ﻭ ﮔﺮﺍﻣﻰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭﻯ ﻭ ﻛﺎﺭﻯ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺎ ﻗﺼﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﺎﺑﺪ ﻭ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺩﺍﻧﻰ. ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺴﻰ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﭘﻴﺮﻭ ﻛﺴﻰ ﻭ ﺍﻣﺎﻣﻰ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺪ».
خصال صدوق
– ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ: «ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺆﻣﻦ ﺗﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪدر نامه عملش ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻧﻴﻜﻰ ﻣﻰ ﻧﮕﺎﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺳﺨﻦ ﺧﻮﺏ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻴﻜﻰ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺑﺪﻯ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻣﻰ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪ.
-خصال صدوق
– ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﭘﺮﺳﻴﺪﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﺣﻖ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻥ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺧﺘﺼﺎﺹ ﻣﺪﻫﻰ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﻘﺪﻡ ﮔﺮﺩﺍﻧﻰ».
خصال صدوق