تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست
مولوی
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا به سر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر ازان طفل نادان ترست
که از بهر مردم به طاعت درست
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جادهات
در آتش فشانند سجادهات
سعدی
کُتّاب = مدرسه
سائق = راننده وادار کننده به رفتن
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
سعدی
شالودهٔ کاخ جهان بر آب است
تا چشم بهم بر زنی خراب است
ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلاب است
افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شاب است
ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گر یک سر آبست، صد سراب است
سیمرغ که هرگز بدام نیاد
در دام زمانه کم از ذباب است
چشمت به خط و خال دلفریب است
گوشت به نوای دف و ربابست
تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ وتاب است
آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طناب است
بگذشت مه و سال و این عجب نیست
این قافله عمریست در شتاب است
بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئاب است
بر گرد از آنره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صواب است
ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جواب است
با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقاب است
بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکاب است
دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیاب است
جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیاب است
خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتاب است
هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شباب است
بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حباب است
گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذاب است
بی شمع، شب این راه پرخطر را
مسپر به امیدی که ماهتاب است
تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهٔ خورشید جان سحاب است
در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجاب است
پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتاب است
پروین اعتصامی
ذباب = پشه
ذئاب =جمع ذئب گرگها
ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩق (ع) فرمودند: «ﺁﺳﺎﻳﺶ ﻣﺆﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ: خانه ﻓﺮﺍﺥ ﻛﻪ ﺑﺮﻫﻨﮕﻰ ﻭ ﺑﺪ ﺣﺎﻟﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﻳﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻯ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻳﺎ ﺯﻧﺎﺷﻮﻳﻰ ﺍز خانه بیرون فرستد خصال صدوق
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﻟﺤﺴﻴﻦ (ع) فرمودند: «ﺍﺯ ﺧﻮﺷﻰ ﻣﺮﺩ ﺁﻥ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﻰ ﻭﻯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻭﻯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻧﻴﻚ ﺍﻧﺪﻳﺶ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻳﺎﻭﺭ ﻭﻯ ﺑﺎﺷﻨﺪ».
خصال صدوق
ﻣﻴﺴﺮ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻏﻠﺎﻡ ﺳﻴﺎﻩ ﮔﻔﺘﻪ: ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻪ ﺧﺎﺻﻴﺖ ﺍﺳﺖ: ﺩﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻦ ﺩﻧﺪﺍﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﺏ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺟﻤﺎﻉ ﺭﺍ ﻧﻴﺮﻭ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ».
خصال صدوق
ﺷﻬﺎﺏ ﭘﻮﺭ ﻋﺒﺪ ﺭﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ: ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ: ﺯﺑﻴﺮ ﭘﻴﺶ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﻰ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ؟. ﮔﻔﺖ: به اﺳﺖ. ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺯﺑﻴﺮ ﺑﻪ بخور که سه خاصیت دارد. ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟. ﮔﻔﺖ: ﺩﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﮓ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩ ﺳﺎﺯﺩ ﻭ ﺗﺮﺳﻮ ﺭﺍ ﺩﻟﺎﻭﺭ ﻛﻨﺪ»
خصال صدوق