نازیستن به از سالها بر خطا زیستن

بدون نظر »


شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افکنده غلغل به کوی
جهان دیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آورد بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار

ادامه نوشتار »

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

بدون نظر »

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

بدون نظر »

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

حافظ

سخن حکما

بدون نظر »

آن که به چیزی پست خشنود شود، به دنیا خرسندست .

کسی که از خصومت رو بگرداند، بر ترک آن ، دریغ نمی خورد .

بر درازی روزگار دوستی تکیه مدار! و هر زمان عهد مودت تازه دار! که دوستی طولانی ، چون نو نشود، رنگ کهنگی گیرد

خردمند، با خودکامه رای نزند .

همنشینی ، در کم گویی و زود برخا
آسان ترین کار، به دشمنی پای نهادن است و دشوارترین ، از آن بیرون رفتن .

هر گاه همنشین تو، از کسی به بدی یاد کند، بدان که تو دومینی

از کسی که پایگاه ترا بیش از اندازه بالا برد بپرهیز!

چیره ترین مردم ، پادشاه ستمکار است و زن مسلط بر مرد

چون بر وکیل خویش شک بردی ، خاموش باش . و بر آن چه در دست او داری ، وثیقه بگیر!

گرامی ترین همنشینی ، همنشینی با کسی ست که دعوی ریاست ندارد، و پایگاه آن را دارد .

کشکول شیخ بهایی

چند روایت از رسول گرامی اسلام

بدون نظر »

پیامبر (ص ) فرمودند: «ﻣﻦ ﺿﺎﻣﻦ ﺳﺮﺍﻳﻰ ﺩﺭ ﭼﻤﻦ ﺯﺍﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﺍﻳﻰ ﺩﺭ ﻣﺮﻛﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻳﻰ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﻬﺸﺖ: ﺑﺮﺍﻯ کسی که ﺟﺪﺍﻝ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ کسی که ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﻳﺪ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺷﻮﺧﻰ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ کسی که ﺧﻮﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻛﻨﺪ».

  • ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ( ص) فرمودند: «ﻫﺮ ﻛﺲ ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ. ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﻳﻰ که از نادانی نادانان بگذرد ﻭ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﻳﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯﺩ».
  • – ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ص) فرمدند: ﺧﺪﺍﻯ ﺭﺍ ﺳﻪ ﺁﺑﺮﻭﺳﺖ. ﻫﺮ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻯ ﻛﻨﺪ، ﺧﺪﺍ ﻛﺎﺭﺩﻳﻦ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎه داﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺧﺪﺍ ﭼﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﻯ ﻧﻜﻨﺪ: ﺁﺑﺮﻭﻯ ﺍﺳﻠﺎﻡ، ﺁﺑﺮﻭﻯ ﻣﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﻯ خاندان من
  • خصال شیخ صدوق

عقل ها را داده ایزد اعتداد

بدون نظر »

عقل ها را داده ایزد اعتداد
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعله‌ها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی می‌کن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل
دان که «کالانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بی‌پروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بی‌ساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبک روح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است

انواع نیکی ها

بدون نظر »


یوسف نحوی گفت : دست سه گونه است : دست سفید، دست سبز و دست سیاه . دست سفید: آغاز در کار نیک است و دست سبز: پاداش به کار نیک است و دست سیاه : نیکی همراه با منت است

کشکول شیخ بهایی

چون عمل در تو نیست نادانی

بدون نظر »

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر

گلستان سعدی

با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد

بدون نظر »

موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که اَحْسَن کما اَحسنَ اللهُ الیک نشنید و عاقبتش شنیدی
خواهی که ممتع شوی از دنیی و عقبی
با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد
درخت کرم هر کجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او
شکر خدای کن که موفق شدی به خیر
ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت

گلستان سعدی

جهان از باد نوروزی جوان شد

بدون نظر »

جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد
یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد

عطار