مدح پیامبر خاتم (ص)

بدون نظر »

محمد که بی‌دعوی تخت و تاج
ز شاهان به شمشیر بستد خراج
غلط گفتم آن شاه سدره سریر
که هم تاجور بود و هم تخت گیر
تنش محرم تخت افلاک بود
سرش صاحب تاج لولاک بود
فرشته نمودار ایزد شناس
که مارا بدو هست از ایزد سپاس
رساننده ما را به خرم بهشت
رهاننده از دوزخ تنگ زشت
سپیده دمی در شب کاینات
سیاهی نشینی چو آب حیات
گر او بر نکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی برین سبز فرش
ره انجام روحانی او دادمان
ره آورد عرش او فرستادمان
نیرزد به خاک سر کوی او
سر ما همه یک سر موی او
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روز ما
درستی ده هر دلی کو شکست
شفاعت کن هر گناهی که هست
سرآمدترین همه سروران
گزیده‌تر جملهٔ پیغمبران
گر آدم ز مینو درآمد به خاک
شد آن گنج خاکی به مینوی پاک
گر آمد برون ماه یوسف ز چاه
شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه
اگر خضر بر آب حیوان گذشت
محمد ز سرچشمهٔ جان گذشت
وگر کرد ماهی ز یونس شکار
زمین بوس او کرد ماهی و مار
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه باد رست
وگر طارم موسی از طور بود
سراپردهٔ احمد از نور بود
وگر مهد عیسی به گردون رسید
محمد خود از مهد بیرون پرید
زهی روغن هر چراغی که هست
به دریوزه شمع تو چرب دست
تو آن چشمه‌ای کاب تو هست پاک
بدان آب شسته شده روی خاک
زمین خاک شد بوی طیبش توئی
جهان درد زد شد طبیبش توئی
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو به چنگ
توئی چشم روشن کن خاکیان
نوازندهٔ جان افلاکیان
طراز سخن سکهٔ نام توست
بقای ابد جرعهٔ جام توست
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد از داغ و درد
مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار
نظامی

پیدا است که آخرالزمان است

بدون نظر »

آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست

هوای دوست

بدون نظر »

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
سعدی

از خدا جوییم توفیق ادب

بدون نظر »

از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب
بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید
درمیان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم
هر که بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب
مولوی

ای رمه این دره چراگاه نیست

بدون نظر »

ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست
ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست
تا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاست
دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست
لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست
خانهٔ جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست
کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست
پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست
تا بودت شمع حقیقت بدست
راه تو هرجا که روی روشناست
تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست
حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست
ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست
چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست
روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست
شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست
پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست
ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست
قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست
جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست
روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست
جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست
دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست
از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست
گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست
ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهٔ خود پادشاست
خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست
گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست
کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست
شعر من آینهٔ کردار تست
ناید از آئینه بجز حرف راست
روشنی اندوز که دلرا خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست
پایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پردهٔ الوان هوی را بدر
تا بپس پرده ببینی چهاست
به که بجوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست
خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست
اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست
بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
پروین اعتصامی

در تو آیا هست اخلاص و عمل

بدون نظر »

عابدی از قوم اسرائیلیان
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعه‌ای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد می‌دادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رسته‌ای
چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بی‌کمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بی‌ربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری می‌داشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا می‌آفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بی‌تجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت می‌نمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بی‌چون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
می‌کند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن
بی‌علاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
شیخ بهایی