نهی از شبیه ساختن خدا به مخلوق

بدون نظر »

خزاز و محمد بن حسین گویند: خدمت حضرت رضا شرفیاب شدیم و براى آن حضرت نقل کردیم، روایتی که: محمد(ص) پروردگارش را بصورت جوان آراسته سى ساله دیده و گفتم: هشم و بن سالم و صاحب طلاق و میثمى میگویند: خدا تا ناف میان خالى بود و باقى تنش توپر، حضرت براى خدا به سجده افتاد و فرمود: منزهى تو، ترا نشناختند و یگانه‏ ات ندانستند، از این رو برایت صفت ترا شیدند، منزهى تو، اگر ترا میشناختند به آنچه خود را توصیف کرده اى توصیف میکردند، منزهى تو، چگونه به خود اجازه دادند که ترا به دیگرى تشبیه کنند بار خدایا، من ترا جز به آنچه خود ستوده‏ اى نستایم و به مخلوقت مانند نسازم، تو هر خیرى را سزاوارى، مرا از مردم ستمگر قرار مده سپس به ما توجه نمود و فرمود: هر چه به خاطرتان گذشت خدا را غیر آن دانید، بعد فرمود: ما آل محمد طریق معتدلى (صراط مستقیمى) باشیم که غلو کننده به ما نرسد و عقب افتاده از ما نگذرد (مثل آنکه ما امیرالمؤمنین علیه‏السلام را خلیفه بلافصل دانیم ولى یک دسته غلو کرده او را خدا دانند و یک دسته عقب افتاده در رتبه چهارمش دانند، این دو دسته باید در عقیده خود را به ما که در حد وسطیم رسانند تا نجات یابند) اى محمد هنگامیکه رسول خدا(ص) به عظمت پروردگارش نظر افکند جوان آراسته و در سن سى سالگى بود اى محمد! پروردگار عزوجل من بزرگتر از این است که به صفت آفریدگان باشد. عرضکردم: قربانت گردم، کى بود که دو پایش در سبزه بود؟ فرمود: محمد (صلی الله علیه و اله وسلم) بود که چون با دل متوجه پرودگارش شد، خدا او را در نورى مانند نور حجت (معارف و عقول) قرار داد تا آنجا که آنچه در حجت بود برایش هویدا گشت، همانا نور خدا سبز و سرخ و سفید و رنگهاى دیگر است، اى محمد! عقیده ما همان است که قرآن و حدیث به آن گواهى دهد.
اصول کافی جلد ۱ باب نهى از توصیف خدا به غیر آنکه خود توصیف نموده روایت ۳

حسن تو همیشه در فزون باد

بدون نظر »

حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

بدون نظر »

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جان ها فدای مردم نیکونهاد باد
حافظ

حکایت شب هجران فروگذاشته به

بدون نظر »

شممت روح وداد و شمت برق وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال

احادیا بجمال الحبیب قف و انزل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال

حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال

چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال

بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال

قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال