از ((وفیات الاعیان ))
((عمروبن عبید)) روزی بر منصور وارد شد – و آن دو، پیش از خلافت منصور، دوستی داشتند. – منصور او را گرامی داشت و به خود نزدیک کرد و به او گفت : مرا پند ده ! و عمرو او را پندهایی داد، و از آنهاست که گفت : این خلافت که امروز در اختیار تست ، اگر به دست پیشینیان می ماند، به تو نمی رسید. پس ، از آن شبی بترس ! که پس از آن ، دیگری شبی نیست . چون قصد رفتن کرد، منصور گفت : دستور دادیم تا ترا ده هزار درهم دهند. عمرو گفت : بدان نیازی ندارم . منصور گفت : بخدا که بستان ! و او گفت : بخدا که نستانم . و ((مهدی )) – فرزند منصور – حاضر بود.
ادامه نوشتار »