کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته

شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس

نهادی پریشان و طبعی درشت
نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ادامه نوشتار »