علم رسمى ، سر به سر، قلیست و قال
نه از آن ، کیفیتى حاصل ، نه حال .
طبع را افسردگى بخشد مدام
مولوى باور ندارد این کلام
علم ، نبود غیر علم عاشقى
مابقى ، تلبیس ابلیس شقى
هر که نبود مبتلاى ماهروى
اسم او از لوح انسانى بشوى !

سینه خالى زمهر گلرخان
کهنه انبانى ست پر از استخوان
گر دلت خالى بود از عشق یار
سنگ استنجاى شیطانش شمار!
وین علوم و این خیالات و صور
فضله شیطان بود بر آن حجر
تو، به غیر علم عشق ، از دل نهى
سنگ استجنا به شیطان مى دهى
شرم بادت ! زان که دارى اى دغل !
کى از آن باغت رسد بوى به دل ؟
تا به کى چون خر بمانى پا به گل
چون خرى در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد براى عزم خیز
حسن تو از حسن خر کم تر بدست
که دل تو زین وحل ها بر نجست
در وحل تاءویل در مى تنى
چون نمى خواهى کز آن ، دل بر کنى
کاین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزى را از کرم
او گرفتارست و چون کفتار کور
این گرفتن را نبیند از غرور
مى بگویند اینجا و کفتار نیست
از برون جویید، کاندر غار نیست
این ، همى گویند و پندش مى نهند
او همى گوید ز من کى آگهند؟
گر زمن آگاه بودى این عدو
کى ندا کردى ؟ که : این کفتار کو؟
شعر از شیخ بهایی
کشکول شیخ بهایی