((حجاج ))، بادیه نشینى را دید و او را گفت : در دستت چیست ؟ گفت : عصایم است که براى تعیین وقت نماز، آن را به زمین مى نشانم . و بدان با دشمنانم مى ستیزم . چهار پایم را با آن مى رانم . در سفر با آن نیرو مى گیرم . در راه رفتن ، بدان تکیه مى کنم ، تا گامهایم را فراخ ‌تر بردارم . با آن ، از نهر مى پرم ، تا سپر افتادنم باشد. عباى خویش را بدان مى آویزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه مى دارد. با آن ، آن چه را که از من دور است ، به سوى خود مى کشم . سفره و ابزار دیگر را به آن مى آویزم . با آن مى آویزم . با آن ، کک هاى گزنده را مى رانم . نبرد به جاى نیزه به کارش مى گیرم . و در مبارزه به منزله شمشیرم است . آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از من ، به پسرم به ارث مى رسد. با آن ، برگ درختان را براى گوسفندانم مى ریزم و در موارد دیگر نیز آن را به کار مى گیرم . حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت .