تا دم آخر که بر می‌گشت حال

شوق کرد از حضرت عزت سؤال

چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز

جوش او میلی برفتی در نماز

چون دل او بود دریای شگرف

جوش بسیاری زند دریای ژرف

در شدن گفته ارحنا یا بلال

تا برون آیم ازین ضیق خیال

باز در باز آمدن آشفته او

کلمینی یا حمیرا گفته او

زان شد آمد چون بیندیشد خرد

می‌ندانم تا برد یک جان ز صد

عقل را در خلوت او راه نیست

علم نیز از وقت او آگاه نیست

چون به خلوت جشن سازد با خلیل

گر بسوزد در نگنجد جبرئیل

چون شود سیمرغ جانش آشکار

موسی از دهشت شود موسیجه‌وار

رفت موسی بر بساط آن جناب

خلع نعلین آمدش از حق خطاب

چو به نزدیک او شد از نعلین دور

گشت در وادی المقدس غرق نور

باز در معراج شمغ دوالجلال

می‌شنود آواز نعلین بلال

موسی عمران اگر چه بود شاه

هم نبود آنجاش با نعلین راه

این عنایت بین که بهر جاه او

کرد حق با چاکر درگاه او

چاکرش را کرد مرد کوی خویش

داد با نعلین راهش سوی خویش

موسی عمران چو آن رتبت بدید

چاکر او را چنان قربت بدید

گفت یا رب ز امت او کن مرا

در طفیل همت او کن مرا

گرچه موسی خواست این حاجت مدام

لیک عیسی یافت این عالی مقام

لاجرم چون ترک آن خلوت کند

خلق را بر دین او دعوت کند

با زمین آید ز چارم آسمان

روی بر خاکش نهد جان بر میان

هندو او شد مسیح نامدار

زان مبشر نام کردش کردگار

گر کسی گوید کسی می‌بایدی

کو چو رفتی زان جهان باز آیدی

برگشادی مشکل ما یک به یک

تا نماندی در دل ما هیچ شک

باز نامد کس ز پیدا و نهان

در دو عالم جز محمد زان جهان

آنچ او آنجا ببینایی رسید

هر نبی آنجا به دانایی رسید

چون لعمرک تاج آمد بر سرش

کوه حالی چون کمر شد بر درش

اوست سلطان و طفیل او همه

اوست دایم شاه و خیل او همه

چون جهان از موی او پر مشک شد

بحر را زان تشنگی لب خشک شد

کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست

تا به چوب و سنگ غرق کار اوست

چون به منبر برشد آن دریای نور

نالهٔ حنانه می‌شد دور دور