حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور

بهر خویش آن پاک جان را آفرید
بهر او خلقی جهان را آفرید

آفرینش را جزو مقصود نیست
پاک دامن‌تر ازو موجود نیست

آنچه اول شد پدید از غیب غیب
بود نور پاک او بی‌هیچ ریب

بعد از آن آن نور عالی‌زد علم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم

یک علم از نور پاکش عالمست
یک علم ذریتیست و آدمست

چون شد آن نور معظم آشکار
در سجود افتاد پیش کردگار

قرنها اندر سجود افتاده بود
عمرها اندر رکوع استاده بود

سالها بودند مشغول قیام
در تشهد بود هم عمری تمام

از نماز نور آن دریای راز
فرض شد بر جملهٔ امت نماز

حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه
در برابر بی‌جهت تا دیرگاه

پس به دریای حقیقت ناگهی
برگشاد آن نور را ظاهر رهی

چون بدید آن نور روی بحر راز
جوش در وی اوفتاد از عزو ناز

در طلب بر خود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار

هر نظر کز حق بسوی او رسید
کوکبی گشت و طلب آمد پدید

بعد از آن نور پاک آرام یافت
عرش عالی گشت و کرسی نام یافت

عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند
بس ملایک از صفاتش خاستند

گشت از انفاسش انوار آشکار
وز دل پر فکرش اسرار آشکار

سر روح از عالم فکرست و بس
بس نفخت فیه من روحی نفس

چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع
زین سبب ارواح شد بسیار جمع

چون طفیل نور او آمد امم
سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم

گشت او مبعوث تا روز شمار
از برای کل خلق روزگار

چون به دعوت کرد شیطان را طلب
گشت شیطانش مسلمان زین سبب

کرد دعوت هم به اذن کردگار
جنیان را لیله الجن آشکار

قدسیان را با رسل بنشاند نیز
جمله رایک شب به دعوت خواند نیز

دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار

داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم