محمد بن حنفیّه – رضى اللّه عنه – گوید:
من در جنگ جمل پرچمدار بودم و قبیله بنى ضبّه بیشترین کشته را داده بود. چون مردم از میدان گریختند على (ع) و عمّار بن یاسر و محمد بن ابى بکر- رضى اللّه عنهما- که با آن حضرت همراه بودند پیش آمدند تا به هودجى (که عائشه در آن بود) رسیدند، و از بسیارى تیرى که ب آن خورده بود چون خار پشتى مى نمود. حضرت با عصائى که بدست داشت بر آن هودج زد و فرمود: حمیراء! بگو ببینم همان طور که ابن عفان را بکشتن دادى مى خواستى مرا هم بکشتن دهى ؟! این دستور خدا بود یا سفارش ‍ پیامبر (ص)؟ عایشه پاسخ داد: حال که غالب آمدى گذشت کن .
حضرت به برادرش محمد بن ابى بکر فرمود: بنگر ببین زخمى برداشته ؟
او نگاه کرد، دید سالم است و تنها تیرى گوشه اى از لباسش را دریده و خراش ناچیزى برداشته که قابل توجه نیست .
گفت : یا امیر المؤمنین از ضربه سلاح و سالم مانده ، فقط تیرى مقدارى از پیراهنش را دریده است . حضرت فرمود: او را بردار و بخانه فرزندان خلف خزاعى (عبد اللّه و عثمان ) انتقال بده . سپس به جارچى فرمود صدا زند: زخمیان را رها کنید و آنان را نکشید، و فراریان را دنبال نکنید، و هر کس ‍ بخانه خود پناه برد و در بروى خود بست در امان خواهد بود.