چنگیز از قاضى وجیه الدین قوشچى پرسید: پیامبر شما از برخاست من آگاهى داده است ؟ گفت : گفتم : آرى ! و برخى خبرهاى ستیزها و ظهور ترکان را بر او بر شمردم . از آن ، خوشحال شد و گفت : از من ، در میان مردم یادى بزرگ باز خواهد ماند. او را گفتم : اجازه دهى تا سخن گویم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، کسى بازماند، یاد تو باز خواهد ماند. اما اگر شیوه کنونى را ادامه دهى ، به راستى که رشته زندگى آدمیان گسسته خواهد شد.
آنگاه ، چه کسى باز خواهد ماند؟ تا یاد تو را پراکنده سازد. گفت : چنگیز به خشم آمد. چنان که رگ هاى گردنش برخاست که من بر زندگى خویش ‍ ترسیدم .
داستان بالا، به سرگذشت زیر شباهت دارد، که حکایت شده است که امیرى ، به روستایى فرود آمد. شب هنگام ، خروسى از خروسان ده آواز برداشت . امیر را از آن ، بد آمد و دستور داد، تا همه خروسان ده را بکشند و کشتند. امیر، چون خواست بخوابد، خدمتگر خویش را گفت ! خروس ‍ خوان گاه ، مرا بیدار کن ! و او گفت : اى امیر! تو یک خروس نیز به جا نگذاشتى . پس به بانگ کدام خروس بیدارت کنم ؟
کشکول شیخ بهایی