چون اسکندر مرد، او را در تابوتی از زر نهادند و به اسکندریه اش بردند و گروهی از حکیمان ، بر مرگش (بدین شرح ) ندبه کردند:
بطلمیوس گفت : امروز، روز عبرتی بزرگست . فتنه ای دور بود پیش آمد و خیری بود و واپس رفت .
و میلاتوس گفت : نادان به دنیا آمدیم و بیخبر ماندیم و ناخرسند رفتیم .
و افلاطون دوم گفت : ای پادشاه کوشا! گردآورده ات خوارت کرد. و دوست داشته ات ترکت کرد، گناهانش به تو رسید و ثمره اش به دیگری .
و نسطور گفت : دیروز، سراپاگوش بودیم و توان گفتن نداشتیم ، و امروز، توان گفتن داریم . آیا تو توان شنیدن داری ؟
و ثاون گفت : به خواب شیرین بنگرید! که چسان گذشت ! و به سایه ابر که چگونه رفت !
و دیگری گفت : اسکندر، جز این سفر، نرفته بود.
و دیگری گفت : چنین که با خاموشی اش ادبمان آموخت ، با کلامش ‍ نیاموخت .
و دیگری گفت : دیروز دیدارش ما را زندگی می بخشید و امروز نگریستن به او دردی ست