چون ((ایاس )) به شام رفت . کودکی کم سال بود. پیرمردی که با وی دشمنی داشت ، از وی به قاضی شکایت برد و ایاس ، بر دشمن پرخاش ‍ کرد. و قاضی او را گفت : بر او مدارا کن ! که مردی پیرست . ایاس گفت : حق از او بزرگ ترست . قاضی گفت : خاموش باش ! ایاس گفت : اگر خاموش ‍ بمانم ، چه کسی از سوی من سخن خواهد گفت ؟ قاضی گفت : حق را با تو نمی بینم . ایاس گفت : لا اله الا الله ! قاضی ، به نزد عبدالملک (بن مروان ) رفت و او را آگاه کرد. و عبدالملک گفت : کار او بساز و از شام بیرون کن که آشوبی نیانگیزد.
کشکول شیخ بهایی