حکایت شده است که : عارفی ، پارچه ای بافت و در بافت آن دقت به کار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عیب هایی که داشت ، به او باز گرداندند و او گریست . اما مشتری گفت : ای فلان ، مگری ! که بدان راضیم . و او گفت : گریه من از این نیست . بلکه از آن می گریم که در بافت آن ، کوشش بسیار کردم و به سبب عیب های پنهانی ، به من باز گردانده شد. و از آن می ترسم تا عملی که چهل سال در آن کوشیده ام نپذیرند.