از کتاب موسوم به ((سوانح سفر حجاز، از مرحله مجاز تا حقیقت )) سروده بهاءالدین محمد عاملى که – خدا از او در گذارد!-: عابدى در کوه لبنان بد مقیم
در بن غارى چو اصحاب رقیم
روى ، دل از غیر حق بر تافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها مى بود مشغول صیام
یک ته نان مى رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بد ونصفى سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور

بر همین منوال ، حالش مى گذشت
نامدى از کوه ، هرگز سوى دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف
کرده مغرب را ادا وانگه عشا
دل پر از وسواس و در فکر عشا
بسکه بود از بهره قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب ، نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر
بهر قوتى آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل
اهل آن قریه همه گبر و دغل
عامد آمد بر در گبرى ستاد
گبر، او را یک دونان جو بداد
عابد آن نان بسد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار بر خبز شعیر
در سراى گبر، بد گرگین سگى
مانده از رجوع استخوانى و رگى
بر زبان گر خط پر گارى کشى
شکل نان بیند، بمیرد از خوشى
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد، رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد پو گرفت
از پى او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان ، عابد پیشش فگند
پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پى آمدش
تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان
تا که باشد از عذابش در امان
کلب ، آن نان دگر را نیز خورد
پس ، روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پى او مى دوید
عف و عف مى کرد و رختش مى درید
گفت عابد، چون بدید این ماجرا
من سگى چون تو ندیدم بیحیا!
صاحبت غیر دونان جو نداد
وان دو را خود بستدى اى کج نهاد!
دیگرم از پى دویدن بهر چیست ؟
وین همه رختم دریدن بهر چیست ؟
سگ به نطق آمد که : اى صاحب کمال
بیحیا من نیستم ، چشمت بمال !
هست از وقتى که من بودم صغیر
مسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانى مى کنم
خانه اش را پاسبانى مى کنم
گه ، به من از لطف ، نانى مى دهد
گاه مشت استخوانى مى دهد
گاه ، از یادش رود اطعام من
در مجاعت تلخ گردد کام من
روزگارى بگذرد، کاین ناتوان
به ز نان یابد نشان ، نه ز استخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن
نان نیابد بهر خود، نه بهر من
چون که بر درگاه او پرورده ام
رو به درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر در این پیر گبر
گاه ، شکر نعمت او، گاه ، صبر
تا که نامد یک شبى نانت به دست
در بناى صبر تو آمد شکست
از در رزاق ، رو بر تافتى
بر در گبرى روان بشتافتى
بهر نانى ، دوست را بگذاشتى
کرده اى با دشمن او آشتى
خود بده انصاف ! اى مرد گزین !
بیحیاتر کیست ؟ من یا تو؟ ببین !
مرد عابد زین سخن مدهوش شد
دست خود بر سر زد و بیهوش شد
اى سگ نفس بهائى ! یاد گیر!
این قناعت از سگ این گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید درى
از سگ گرگین گبران کمترى
کشکول شیخ بهایی