ادیبی ، از وزیری شتری خواست . و او برایش فرستاد. اما، شتری ضعیف و نحیف . و ادیب به او نوشت : شتر را دیدم که در روزگاران دور به دنیا آمده است ، و گویا از پرورش یافتگان قوم عاد است . روزگاران را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هایی است که در کشتی نوح گذاشته شد تا به وسیله آن ، نسل شتر باقی بماند.
شتریست زار و زبون و خشک و لاغر که خردمند، از طول عمر او به شگفتی می ماند و حرکت از وی شرمنده است . زیرا، استخوانی چند است که در میان پوست و پشمی در آمده است که اگر آن را پیش درنده ای اندازند، از خوردنش خودداری کند و اگر نزد گرگ اندازند، از دریدنش ‍ اکراه دارد.
روزگاریست که از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روی برتافته . علف را به خواب می بیند و جو را در عالم خیال می شناسد.
اینک ! به حیرتم که آیا آن را نگاهش دارم ؟ که رنج روزگار کشد، یا بکشمش که کمک خرجم باشد. باز، مایلم که بماند، زیرا، علاقه بسیاری به ثمر و ذخیره آینده دارم . اما، نه سببی برای کشتنش دارم و نه فایده ای در نگه داشتنش . زیرا، ماده نیست ، تا بزاید و جوان هم نیست که تولید مثل کند. و نه سالم است که چرا کند و باقی بماند.
باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بکشم و برای زن و فرزندم خوراک تهیه کنم . قورمه کنم . اما همین که آتش افروختم و کارد تیز شد و قصاب آستین بالا زد، شتر گفت : اگر مرا پر گوشت پنداشته ای ، دوباره خوب نگاه کن !
و گفت : در کشتن من چه فایده ؟ جز نفسی ضعیف از من باقی نمانده است . و جز چشمانی که مردمکش به یک جا ثابت است . من گوشتی ندارم که در خور خوردن باشد. چون ، روزگار گوشتم را خورده است و پوستی ندارم که شایسته دباغی باشد. زیرا، گذشت روزگاران ، پوستم را دریده است و پشمی در خور رشتن ندارم . زیرا حوادث ، کرکم را کنده است . اگر مرا برای سوختن بخواهی ، جز کف پشکلی باقی نمی ماند و حرارت آتشم به پخته کردن گوشتم وفا نمی کند. دیدم ، راست می گوید و در مشورت ، هیچ نکته ای را فرونگذاشته است و ندانستم که کدام یک از کارهایش بیشتر مورد شگفتی منست ؟ رفتاری که روزگار با او کرده ، یا صبر او بر بلا و سختی ؟ یا قدرتی که تو در نگهداری او به خرج داده ای و او را بدین حال باقی گذاشته ای و یا ارزشی که برای دوستت قائل شده و به او چنین هدیه بی ارزشی داده ای . بویژه که گویی آن شتر، سر از گور برداشته و یا شتری است که به هنگام نفخ صور، دوباره زنده شده است .