ثمامه بن اشرس گفت : از سوی هارون الرشید، به تیمارستان گسیل شدم ، تا نارسایی های آنجا را بهبود بخشم . در میان دیوانگان ، جوانی زیباروی دیدم که به نظر می آید، دیوانه نیست . با او سخنی گفتم . و او گفت ای ثمامه ! تو می گویی : بنده باید پیوسته باید شکر نعمت خداوندی بگوید. و چون به گرفتاری دچار شود، شکیبایی ورزد. گفتم : چنین است . دیوانه گفت : اگر تو مست بودی و خوابیدی و غلام تو برخاست و ترا ناخواسته آزرد. بگو ببینم که این نعمتی است که باید آنرا سپاس گویی ، یا بلیه ای است که باید بر آن شکیبا باشی ؟. ثمامه گفت : شگفت زده ماندم و ندانستم که چه گویم ؟. جوان سپس گفت : پرسش دیگر. گفتم : بگو! گفت آن که به خواب رود، چه وقت لذت خواب را دریابد؟ اگر گویی : پس از بیدار شدن ، آن معدوم است . و لذتی ندارد. اگر گویی : پیش از خواب . آن نیز چنین است و اگر گویی : در حال خواب . در آن هنگام ، شعور درک لذت را نداشته است . ثمامه گفت : مبهوت ماندم . و پاسخی نداشتم .
آنگاه گفت : پرسش دیگر. گفتم : چیست ؟ گفت : هر گروهی ((نذیری )) دارد، پس ، پیامبر سگان کیست ؟ گفتم : ندانم . آنگاه گفت : اینک ! پاسخ پرسش ها: اما پاسخ پرسش نخستین سه گونه است . یا نعمتی ست و می تواند آن را سپاس گوید. یا گرفتاری ست و می تواند بر آن بردبار باشد. و یا گرفتاری ست و باید از آن دوری کرد، تا گرفتار ننگ آن نشد. و اما پاسخ پرسش دومین : مورد مزبور محال است . زیرا خواب درد است و با وجود درد، لذتی متصور نیست . و اما پرسش سوم : آنگاه جوان سنگی از آستین بیرون آورد و گفت : ترساننده اش اینست و سنگ را به سوی من انداخت . اما سنگ به خطا رفت . آنگاه گفت : ای سگ حقیر! ((نذیر)) ترا از دست داد. ثمامه گفت : دانستم که او نیز عقل خویش از دست داده است ، بازگشتم و پس از آن ، دیوانه ای را ندیدم .