وهب بن منبه گوید:
در یکى از کتابهاى خداى عز و جل دریافتم که یوسف (ع) با موکب خود بزن عزیز گذر کرد که آن زن بر سر زباله گاهى نشسته بود و گفت سپاس از آن خدائیست که پادشاهان را بگنه خود بنده سازد و بندگان فرمانبردار خود را بشاهى بنوازد ما دچار تنگدستى شدیم بما تصدق فرما یوسف گفت ناسپاسى نعمت آفت آن گردد تو خود باز گرد بدان چه بشوید از تو چرک گنه را زیرا استجابت در دلهاى پاک و کردار طاهر است در پاسخ گفت من دیگر جامه گنهکارى بر تن ندارم و از خدایم شرم آید که مرا مورد لطف نماید و هنوز اشک دیده خود را تا تاپان نریخته و تن وظیفه پشیمانى را انجام نداده باشد یوسف فرمود بکوش تا راه مقصودت باز است پیش از آنکه وقت از دست برود و مدت بسر آید عرضکرد همین عقیده منست و اگر پس از من بمانى بتو خبرش خواهد رسید فرمود تا پیمانه بزرگى طلایش ‍ بدهند گفت مرا همان قوت بس است و تا گرفتار سخط باشم بخوشگذرانى باز نگردم یکى از فرزندان یوسف گفت پدر جانم این زن کى است که جگرم برایش پاره شد و دلم بحالش سوخت ؟
فرمود جاندار خوشگذرانیست که ببند انتقام افتاده یوسف او را بزنى خواست و دوشیزه اش یافت . گفت از کجاست ؟ تو را روزگارى شوهر بر بالین خفته ، در پاسخ گفت او را حرکتى در آلت و گشایشى در اعصاب نبود.