این جهان همچو درختست ،ای کرام !
ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد میوه ها مرشاخ را
زان که در خامی نشاید کاخ را
چون رسید و گشت شیرین ، لب گزان
سست گیرد شاخ را او بعد از آن
چون از آن اقبال ، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
عاذلا !چند این سرایی ماجرا!
پند کم ده بعد ازین دیوانه را!
من نخواهم دیگر این افسون شنود
آزمودم ، چند خواهم آزمود؟
هر چه غیر شورش و دیوانگی ست
اندرین ره ، روی در بیگانه ست
هین ! منه بر پای من زنجیر را!
که دریدم پرده تدبیر را
عشق و ناموس ، ای برادر! راست نیست
بر در ناموس ، ای عاشق . مایست !
وقت آن آمد، که من عریان شوم
جسم بگذارم ، سراسر جان شوم
ای خبرهات از خبر ده بی خبر!
توبه تو، از گناه تو بتر
همچو جان ، در گریه و در خنده شو!
این بده ! وز جان دیگر رنده شو!
جستجویی از ورای جستجو
من نمی دانم ، تو می دانی ، بگو!
حال و قالی ، از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه ای نه ، که خلاص باشدش
یابجز دریا کسی بشناسدش
کشکول شیخ بهایی به نقل از مثنوی