گفته اند: مطربی در نزد یکی از امیران غیر عرب خواند، و امیر را خوش ‍ آمد و غلام خویش را گفت : او را جامه ای بیاور! و مطرب ندانست که امیر، چه می گوید، بر خاست و به آبشتنگاه رفت . در غیبت او، غلام جامه آورد، اما، خنیاگر را نیافت . در این میان ، در مجلس ، هیاهو شد و امیر فرمان داد، تا همه را از آنجا برانند. در بین راه ، حاضران به خنیاگر گفتند: برایت جامه آوردند و ترا نیافتند. روزی چند گذشت و امیر بار دیگر آواز خوان را خواست و او ضمن آواز خویش این مضمون خواند که : ((چون نیکبختی به تو روی آورد، ادرار مکن !)). حاضران ناخوش داشتند و آوازخوان گفت : در آن روز که بخت به من روی آورد، ادرار کردم و از دست رفت . دیگران به امیر گفتند و او را خوش آمد و دستور داد، تا خلعتش دهند