ابو ایوب مرزبانی وزیر منصور بود، هرگاه که خلیفه او را فرا می خواند. رنگش به زردی می گرایید و می لرزید و چون از پیش خلیفه می آمد، رنگش به حال خود می آمد. او را گفتند: با آن که با خلیفه ماءنوس هستی و نزد او آمد و شد زیاد داری ، چرا چون به نزد او می روی ، دگرگون می شوی ؟ گفت :
مثل من و شما، مثل باز و خروس است ، که مناظره می کردند. باز به خروس گفت : نسبت به یاران ، بی وفاتر از تو ندیده ام . گفت : چگونه ؟ گفت تو را از تخم مرغی می گیرند، و نگهداری می کنند. از دستهایشان بیرون می آیی . با دست های خود به تو خوراک می دهند تا بزرگ می شوی . آنگاه . چون کسی به تو نزدیک می شود، از اینجا به آنجا می پری و اگر به دیوار خانه ای که سال ها در آن زیسته ای ، بالا روی ، از آنجا به جای دیگر می پری . اما، در میانسالی مرا از کوهستان می گیرند و چشمم را بر می بندند و خوراکم می دهند، بیخوابی می کشم ، و مرا از خواب باز می دارند و یک یا دو روز مرا از یاد می برند. سپس تنها، به دنبال شکار می فرستند. به سوی آن پرواز می کنم و آن را می گیرم و به سوی صاحبم باز می گردم . پس ، خروس به باز گفت : دلیلت از دست رفت . تو هم اگر یک بار بازی را بر سیخ و بر روی آتش می دیدی ، دیگر باز نمی گشتی . و من ، به هر وقت ، سیخ ‌های پر شده از (گوشت ) خروس ها را می بینم . ابو ایوب ، آنگاه گفت : بر خشم دیگری بردبار مباش ! و شما نیز اگر آن چه از منصور می دانم ، می دانستید، چون شما را می خواست ، حالتان از من بدتر می بود.