از کتاب ((مزار)) درباره صبر: بیهقی ، از ((ذوالنون مصری روایت کرد، که گفت : در طواف بودم که دو زن را دیدم و یکی از آن دو، می گفت : بر مصیبت هایی صبر کردم که اگر برخی از آن ها بر کوه های ((حنین )) فرود می آمدند، از هم می پاشیدند. اشک خویش نگه داشتم . سپس آن را به چشم باز گرداندم تا آن را به دل بریزد)) گفتمش : غمت از چیست ؟ گفت : به مصیبتی دچار آمده ام که هیچگاه کسی دچار نشده است . گفتم : آن چیست ؟ گفت : دو پسر داشتم که با هم بازی می کردند. و پدرشان گوسفندی قربانی کرده بود. که یکی از آن دو، به دیگری گفت : برادر! بگذار تا به تو نشان دهم که پدرمان چگونه گوسفند را قربانی کرد. و برخاست و کاردی آورد و او را کشت و گریخت . آنگاه ، پدرشان از در آمد و به او گفتم : فرزندت برادرش را کشت و گریخت . پدر بیرون رفت و او را گرفت و همانند درنده ای او را از هم درید و باز گشت و از تشنگی و گرسنگی در راه مرد.
کشکول شیخ بهایی