از نوادر اندیشه : مردی که فریفته زنی بود، به او نوشت : خیالت را بفرست تا بر من بگذرد و او به پاسخ نوشت : دو دینار بفرست تا به بیداری به نزدت آیم
*******************

کفتاری آهویی را بر خری سوار دید. و گفت : مرا نیز بر خر خود بنشان ! چون نشست گفت : خر تو، چه زرنگ و شادست ! چون اندکی رفتند، گفت : خر ما چه زرنگ و شاد است ! آهو گفت : فرود آی ! پیش از آن که گویی : خرم چه زرنگ و شاد است ! و من آزمندتر از تو ندیدم .
***********************
گفته اند: بینوایی ، نزد خیاطی رفت ، تا چاک پیراهنش را بدوزد. بینوا ایستاده ، تا خیاط از کار فارغ شود. خیاط چون جامه دوخت ، آن را تا کرد و بر رویش نشست .
و به کار دیگر پرداخت . شاگردی که نزد او کار می کرد، گفت : چرا جامه اش را نمی دهی ؟ گفت : خاموش ! شاید فراموش کند و به کار خود رود