عارفی به دولتمندی گفت : در طلب دنیا چگونه ای ؟ گفت : به سختی می کوشم . پرسید: آیا به خواسته خویش رسیده ای ؟ گفت : نه ! گفت : این ، دنیایی ست که عمر خویش در طلب خواسته هایش صرف کرده و بدان نرسیده ای . پس ، چگونه خواهی بود در باره ناخواسته هایش ؟
عارفی از منعمی کرد این سؤال
کای ترا دل ، در پی مال و منال !
سعی تو از بهر دنیای دنی
تا چه مقدارست ؟ ای مرد غنی !
گفت : افزونست از عدو شمار
کار من آنست در لیل و نهار
عارفش گفت : این که بهرش در تکی
حاصلت زان چیست ؟ گفتا: اندکی

آن چه مقصودست ، ای روشن ضمیر
بر نیامد زان مگر عشر عشیر
گفت عارف : این که هستی روز و شب
از پی تحصیل آن در تاب و تب
شغل آن را قبله خود ساختی
عمر خود از بهر آن درباختی
آن چه زان می خواستی ، واصل نشد
مدعای تو از آن ، حاصل نشد
دار عقبا، کاوز دنیا برترست
وز پی آن ، سعی خواجه کمترست
چون شود چیزی ترا حاصل ازو؟
خود بگو! ای مرد دانا! خود بگو!
کشکول شیخ بهایی
شعر از شیخ بهایی