چون ((حلاج )) را برای کشتن آوردند، نخست دست راستش بریدند، پس دست چپ . و سپس پایش . حلاج ترسید که از رفتن خون ، رویش به زردی گراید. آنگاه دست بریده به چهره نزدیک کرد و خون بر آن پاشید تا زردی آن پنهان دارد. آنگاه خواند:
خویشتن را به بیماری ها تسلیم نداشتم ، مگر این که می دانستم که وصل ، مرا حیات دوباره می بخشد. جان عاشق از آن روشکیباست ، که آن که او را به درد مبتلا داشته است ، درمان کند.
و چون آویختندش . گفت : ای یاور ناتوانان ! مرا در ناتوانیم دریاب ! و چنین خواند:
مرا چیست ؟ جفا نکرده ، بر من جفا می رانند، و نشانه های هجران ، پنهان نمی ماند. ترا می بینم که مرا در هم می آمیزی و می نوشی . و پیمان تو این بود، که مرا نیامیخته بنوشی .

و چون مرگ به او روی آورد، چنین گفت :
لبیک ! ای آگاه به راز و زمزمه من . لبیک ! لبیک ! ای مقصد و مقصود من ! ترا خواندم . بل ، تو مرا به خویش خواندی . آیا من تو را مناجات کردم . یا تو مرا؟ عشق به مولایم ، مرا به ناتوانی و بیماری کشانده است . و چگونه از مولای خویش به مولایم شکایت برم ؟ از روحم وای بر روحم ! و افسوس ‍ که من ، خود، اصل غوغایم .