گم شد از بغداد شبلى چندگاه

کس به سوى او کجا مى برد راه ؟

باز جستندش رهر موضع بسى

در مخنث خانه اى دیدش کسى

در میان آن گروه بى ادب

چشم تر بنشسته بود و خشک لب

سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟

این چه جاى تست ؟ آخر بازگوى !

گفت : این قومند چون تر دامنان

در ره دنیا نه مردان ، نه زنان

من چو ایشانم ، ولى در راه دین

نه زنم ، نه مرد در این ، آه ازین !

گم شدم در ناجوانمرى خویش

شرم مى دارم من از مردى خویش

هر که جان خویش را آگاه کرد

ریش خود دستار خوان راه کرد

همچو مردان ، ذل خود کرد اختیار

کرد بر افتادگان عزت نثار

گر تو بیش آیى ز مورى در نظر

خویشتن را، از بتى باشى بتر

مدح و ذمت گر تفاوت مى کند

بتگرى باشى که او بت مى کند

گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش !

ورتو مرد ایزدى ، آزر مباش !

نیست ممکن در میان خاص و عام

از مقام بندگى برتر مقام

بندگى کن ! بیش از این دعوا مجوى !

مرد حق شو! عزت از عزى مجوى !

چون تو را صد بت بود در زیر دلق

چون نمایى خویش را صوفى به خلق ؟

اى مخنث ! جامعه مردان مدار!

خویش را زین بیش سرگردان مدار